طوفانِ اشتیاقت

طوفانِ اشتیاقت
که
برده است روح وُ روانم
چون شوقِ
آفتابست به تابیدن
آبست به جریان
جوانه است به شکفتن
و
دانه است به روئیدن
در کورترین گرهٔ کویر دلم
که
به آن برهوتِ بی آب و علف
رویانده باغی از
بنفشه هایِ یاد تو
پس....... یادم کن
بخوان مرا
به خاصترین حریم وُ حرمانت
نهال عشقم
می رُویم
در لاله زار اندیشه ات
سایه می شوم بر سرِ آفاقت
دنیایت را
سبز سبز می کنم
تا مبادا
آزار این دنیایِ دل آزار
بیازارد زیبائی چشمانت.....

علیزمان خانمحمدی

من؟ پنجره‌ی خاموشِ خانه‌ای متروکم

من؟
پنجره‌ی خاموشِ خانه‌ای متروکم
تنها با اهل نگاه
بی‌پرده می‌گویم دردم را
که در من جامانده
تاسیانِ رفتگانِ بی‌برگشت
آری همه از من رفته‌اند
اما آنکه قفل بر در زد تو بودی


نجمه علیزاده

شاعر شدم از عشق بگویم نفسم مُرد

شاعر شدم از عشق بگویم نفسم مُرد
این مرغ خراشیده گلو در قفس افسرد

افتاده به دل وحشت اندیشه ی فردا
هر شور و امیدی که دلم داشت پس آورد

ما کاغذ تا خورده ی تاریخ سیاهیم
در خط حوادث فقط این خاک ورق خورد

هر جامه که بر پیکر ما دوخته بودند
تن پوش عزا گشت و تمام تن و آزرد

آبستن اهریمن ایران شده ایران
این نطفه ی شر در رحِم از خون وطن خورد

ما سوخته ی نسل گنه کار و خطاییم
اهریمن دوران وطنم از وطنم برد


فائزه اکرمی

عبور می‌کنم بدون اینکه بیاد بیاورم

عبور می‌کنم
بدون اینکه بیاد بیاورم
دوست‌داشتنت را..!
به آغوش اندوه می‌روم
برمی‌گردم,
و به آغوش اندوه دیگری
انگار,
آغوش هیچ خدایی
مزه آغوش تو را نمی‌دهد..!!


دانیال قدیری

بگذار که بر شانه ی تو سر بگذارم

بگذار که بر شانه ی تو سر بگذارم
دستان تو را گیرم و بر سینه فشارم

بگذار که چون ابر پر از بغض بهارین
بر دشت دل این, مأمن اندوه ببارم

بگذار که بر گردنت آویزم از این پس
این غنچه ی دل خون لب و بوسه بکارم


از وحشت تنهایی ام آری گله ای نیست
عمریست که عادت به همین حبسیه دارم

از قصه ی کوچم خبر این است پس از من
با خاک هم آغوش شود سنگ مزارم

ای عشق بمان تا که از این پس به امانت
این قلب ستمدیده به دست تو سپارم

طیبه حسنی

غم درون سینه‌ی من زندگانی می‌کند

غم درون سینه‌ی من زندگانی می‌کند
زندگانی با غم شیرین جوانی می‌کند

عشقِ فرهادت اگر هم باشد, آخر خسروی
می‌رسد از راه و با شیرین تبانی می‌کند

تیشه هایی را که با همدردی از فرهاد خورد
نام کوه بیستون را جاودانی می‌کند


گرچه شیرین است این‌ دنیا ولی آگاه باش
عشق شیرین عاشقش را آسمانی می‌کند

حُسنِ شاهنشاهی او عشق ما را مات کرد
سیم و زر معشوقه ها را هم روانی می‌کند

ناصر گوهری کهنه شهری

از او که می خواهم بگویم

از او که می خواهم بگویم
تراکم واژه بسیار می شود
گزینش سخت و سنگین
ذهنم اسید حصار می شود
اولین واژه را که بر می گزینم
توصیف چشم یار می شود


تورج امیری

عشق یعنی یک طلوع بی غروب

عشق یعنی یک طلوع بی غروب
یک ترانه یک شروع بی سرود
عشق یعنی آخر ِ آوارگی
اولش رنج وتهش دلدادگی
عشق یعنی در قفس پرپر شدن
در میان کمترین کمتر شدن
عشق یعنی آسمانی در زمین
مالک ِ هستی ولی بی سرزمین
عشق یک آسایش و آرامش است
در ورودش پرتو ِ یک خواهش است
عشق هر لحظه به تو سر میزند
هر زمان بی پرده بر در میزند
عشق یک پروانه ی فرزانه است
پلک را برهم زنی در خانه است
عشق بر جام ِ می ات لب میزند
مست شد پیمانه بر هم میزند
عشق در میخانه چون پرواز کرد
بی غرض راز دلش را باز کرد
بی ریا و بی مثال و بی صدا
از درون عشق آمد این ندا
عشق یعنی ناخدایی با خدا
هم خودآ و ناخدا و هم خدا ..


مهرداد فرزامی فر