دانی که صنم به کوی تنهایی ما , گذر نکرد
هر سو نگریست , بر رخ شیدای ما , نظر نکرد
هر جا سفر نمود , دل به عشوه کَند و بُرد
آه و صد دریغ به شهر پریشان دل , سفر نکرد
بر سایه سار اَبروی مشکین او شدم چو بیقرار
در پی وصل به هرکجا کشاند ولی به ظلمتم , قمر نکرد
با چشم مست , تیر به هر کرانه می نمود پرتاب
آخر از آن نگاه شعاعی بر دل زارم , اَثر نکرد
ما مانده ایم و هجر جگر سوز یار دیرینه
مردیم ز هجر یار و شب هجران ما , سحر نکرد
گویند اگر به شهر جلوهگر شود روزی
باید که بست پرده چشمان و بیشتر خطر نکرد
آیا به وصل تو خواهم رسید با صد امید سرد
هر چند که صد هزار ناز و کرشمه به وصلت ظفر نکرد
دانم که دست نوازش گرمت , به عاشقان , رسد روزی
حتمآ غبار آینه دل , مرا ز حلقه هجران , بدر نکرد
قاسم لبیکی
چشمانش تیله یی در آفتاب
ونگاهش حیله شد درقاب
در قاب دلتنگی و میخ شد به دیوار دلم
قلبم رها نمی شود
رگ هایم دلشان فراموشی می خواهد
افکارم چهار دست پا می لغزد
قلبم رها نمی شود
رها نمی شود از این عشق پوشالی
آلزایمر هم بد نیست
وقتی عشق حبابیست
وحید پاکرو
خلوتی بود میان
من و اشک
قطره ها غلتان
بر تب گونه ی گرم
می چکید چون یخ سرد
راهور خیال من
می تاخت بر وادی تن
با رمق اما بی تاب
کودکم باز پریشان شد
و یک سنگ پراند
آه جان من
سنگ بی خود می زنی؟
سالهاست
توسن این خاطره ها چوبین است
چشمانم شده مشک و
اشک ها مورفین است...
سپیده رسا
روزگار گر چه خوب و چه بد می گذرد
ساقی غم دوران نخور که این زمان میگذرد
رای زلفت به تاراج برد چشم و هوش از من مسکین
ساقیا قدح ما لبریز کن که عمر غم می گذرد
بس که گفتند بهشت این چنین و دوزخ آنچنان
عمر ما رفت, لیک فکر بهشت و جهنم نیز میگذرد
بهشت نیست بجز لذت از ثانیه به ثانیه زندگی ات
فاضل یک بار زنده ای پس بخند که این زمان می گذرد...
ابوفاضل اکبری
دلم میخواد نگاه تو
کنارم دم به دم باشه
تو رد شی و نگاه تو
هنوز پشت سرم باشه
هوا بارونیه اما
دلم دریایی از خونه
بازم لبهای بی جونم
داره آهسته میخونه
من از آبی چشم تو
شدم لیلی شدم حوا
چقد بی تو پریشونم
چقد بی تو شدم تنها
ندیدی مرگ رویامو
ندیدی بغض دردامو
نبودی وقتی تب کردم
گرفتن از تو دستامو
چرا بی تو نفس دارم
چرا بی تو نمیمیرم
از این مرگای تدریجی
از این دلشوره ها سیرم
مریم حصاری
علامتِ جمع,
فریب است.
دردِ من, ها نمیگیرد...
کدام درد,
با ها کمتر شده؟
کدام سرد,
با ها گرمتر شده؟
درد یکیست؛
سرما یکیست.
استخوانسوز...
تقسیمناشدنی.
دردِ من, اسمِ جمع است.
نمیگذارم ها بیگانهام کند.
فرزین روزافزای
از کدام ناکجا آغاز کنم تکرارت را
از چشمان زیبایت که در برکه ی خیالم
ماه را در پرچین های آرام آب میرقصاند
یا از موج گیسوانت که با ملودی سکوت
نُت به نُت سمفونی عشق را روی گونه ام مینوازد
شاید بهتر است از لبان سرخ فامت آغاز کنم
که زمزمه رویای ممکنی را در گوشم نجوامیکند
و انحلال روحم را در وجود پاکت تعمید میدهد
...... ترانه ات ....شد بهانه ام
و چنان بر تا رو پودم کوفت ......که یکی شدن را
ّبا تو یافتم و دل را به سادگیت باختم
دیگر تن هایمان......تنها نیستند و
سازهایمان بی ترانه نیست.....
قلم دست دل است و دل قربانی زلالت
پس بنگار و دلنوشته هایت را و
در فنجان عشقم بریز
که دیگر تا دور دستها..... ..
فقط با زلال تو چای خواهم خورد
مهرداد فرزامی فر
بِرسان به گوش هستی غم بی حساب ما را
به زبان بی زبانی بشنو خطاب ما را
همه شب ز دست ساقی طلب از شراب کردم
تو که ساغرم شکستی ندهی شراب ما را
نه غمم ز سینه بردی نه غمی ز من زُدودی
به تبسّمی که کردی ببری عذاب ما را
چو تویی به سینه دارم غمِ دل بگشته پنهان
پسِ پرده جلوه کردی بِدَری حجاب ما را
تو همان بهار عشقی که نَفَس به من دمیدی
ز چه روی درفکندی تو به اضطراب ما را
چو نگاهِ روی زیبا ببرد قرار دل را
تو ز چشم خویش بنگر دل صد خراب ما را
رخ زرد عاشقان را نه بَری نه مانده رویی
تو ز روی زرد رنگم بِفِکن نقاب ما را
بزنی به دل شهابی که به آتشم کشانی
تو ستاره ای تو ماهی شبِ پر شهاب ما را
نشود ز دیده پنهان همه اشک بی امانم
نه تمایلی که هرگز بدهی جواب ما را
تو به روی مهر یکدم بنگر به گوشه چشمی
چه کنم ؟ دلا که هرگز نکنی عتاب ما را
سجاد حقیقی