اشک هایم رفیق شدند
وقت هر دلتنگی؛
خود به خود جاری میشوند
جوهر خودکار پخش که میشود
گونه هایم خیس و
باز عینک لکه دار ...
می دانی
آخر دارم برای تو نامه مینویسم
رامینا یاراحمدی
من از زیباترین خواب ها
در کنار زیباترین لبخندها
با شادمانی های بی دلیل
به سراغ تو میآیم
تو ای زیباترین رویا
با دلی به زیبایی گلبرگ های بهاری
و بوی عطرآگین شکوفه های گیلاس
و به شکوه آبشار های بلند
و به زیبایی رنگین کمان پس از باران
مرا صدا بزن
تا با اشتیاقی وصف ناشدنی به سویت پرگیرم
و به تماشای جلال تو درآیم
تو ای زیباترین زیبا
تو که خود هم شعری و هم شاعر
هم عشقی و هم عاشق
هم راهی و هم رهرو
هم مخلوقی و هم خالق
هم دینی و هم عابد
هم شمعی و هم محفل
هم نوری و هم مشعل
تو ای زیباترین زیبا
تورا به چه نامی صدا بزنم؟
که وصف شکوه ناب تو باشد...
ابوفاضل اکبری
قصه ساده بود
همچون فلسفه که از شعرهای فروغ
چکه چکه بر سنگفرشِ کاغذ
باران مینوازد
قصه ساده بود
همچون شعرهای فروغ
که از پنجرهای در آن سوی غربت
تلالو نورش, میسوزاند اما نوازش نمیدهد,
شب است که بر پیکرهی خیال میدمد
قصه ساده بود
همچون تو که داس میشدی
به قصد برداشت نه کاشت,
همچون من که سبز میشدم
برای کاشت نه برداشت!
و سرنوشت قهقهه میزد
بر مداری که آنچنان که رقص پای خیال را, ساعتگرد مینوازد
بر مداری بر عکس,
گاه بر جای جای خیال,طعمِ بُهت میچشاند!
قصه ساده بود
آنچنان که زبان گویای عشق
در گوش تو رنگِ نفرت میگرفت
و بر خیال من, همچون ستاره از بهت میدرخشید
و در آزمونِ سخت باور, گویی
هر چه شکست میخورد
در هم شکستهتر برمیخاست!
قصه ساده بود
تو داس میشدی به قصد برداشت
من سبز میشدم به قصد کاشت, نه برداشت!
فاطمه خجسته
ای در ابلیس لبان تو خداوندان من
میل باغ سیب داردبوسه ی شیطان من
ای هوس حرمت نگه دار از دل تنگم برو
شرب ان صهبا کجا و غنچه ی گریان من
عافیت بازی ما در حد شوخی هم نبود
کج نهادند گویی از روز ازل پالان من
مرغ گشتی دانه دانه نوک به منقارم زدی
سست کردی با صدای سهره ات سامان من
رنج مستی ها کشیدیم ما ز جام چشم تو
هی تلو پشت تلو خورد از پی ات ایمان من
یاد آن شبها که می پیچید در بازوی تو
همچون ماری مست و رقصنده به نی دستان من
گرم اغوش که ای کین جا میان زمهریر
یخ زده باغ شکوفه ها به تابستان من
در هژیر حسرتم, این تیر تیر آتش است
کز سر تقویم می ریزد به جسم و جان من
ناصرالدین شاه من یادی ز جیرانت بکن
کز فراقت قهوه نه خونست در فنجان من
گندمی بودم که بریان تنور غم شدم
پخته شد در کوره ی نامردمی ها نان من
پوستین پاکی ام را پاره کردی ای فلک
اهرمن ها زاده شد از بطن ناانسان من
خسروی جانم به شیرینی ما قانع نبود
در پی کندوی دیگر رفت از بستان من
الهام امریاس
پیش از تو!
یک گور بود
ساکت و متروک
با درختانی کال و سرما زده
و کلاغانی که از مرثیه خوانیشان غروب میشد
تو آمدی و معبد شد!
قلبم را میگویم...
ناهید عباسی راهدار
باز یادش کردم از دل ، درد ، نامحدود.. عشق
درد از قلبم گذشت و شعر.. زهرآلود.. عشق
سینه ام انباری از باروت بوده پیش از این
باز با یک آتش از او سینه ام پر دود .. عشق
آتش از اوج غریبی ام ز دامان گُر گرفت
هرچه رشتم پنبه و دودش به چشمم زود.. عشق
در سحر آهی کشیدم اشک آور تلخ کام
آنچه از چشمم فرود آمد چو دریا... رود ..عشق
از تبانی نگاهش با دلم چیزی نگفت
گرچه در چشمان او با دل سماعی بود ..عشق
در وجودم آتشی روشن شد از عطر تنش
قسمتم زان عطر خوش،شد آتش نمرود ..عشق
باز عرفان شد گرفتار غزل آه از تو عشق
چون سرانجام غزل شد عابد و معبود .. عشق
عرفان اسماعیلی
در شبی فرمانروای شهرِ افکارم شدی
با نگاهت ماه من یکباره دلدارم شدی
گریههایم را به پایان میرسانی ای عزیز
مرهمی آرام بر چشمانِ خونبارم شدی
ناامیدیهای من نابود شد با بودنت
آمدی با چشمهای عاشقت یارم شدی
با تو هرگز شاعرت غمگین و ناآرام نیست
آخرش آرامشی بر قلبِ بیمارم شدی
تا ابد اطراف تو عاشقتر از پروانهام
شمعِ روشن در دل کاشانهی تارم شدی
شاعر: مهدی ملکی الف
بگذار خودم باشم و دل باشد و یادت
یک حنجره یک زمزمه با چهره شادت
بگذار که در پیچ و خم کوچه بچرخد
یک خاطره یک رایحه یک ذره به بادت
بگذار نصیبم شود ای صبح سعادت
یک پنحره یک آینه از اصل و نهادت
بگذار ببینم که خدا با تو چه کرده!؟
یک ثانیه یک مرتبه از آنچه که دادت
بگذار دلم بسته به گیسوی تو باشد
یک سلسله یک چمبره همپای مرادت
بگذار به هر واژه اسیرت شوم ای جان
یک تبصره یک جوهره با خط مدادت
بگذر در این شبکده هر لحظه بماند
یک شبپره یک زنجره با ماه چکادت
علی معصومی