قصه ساده بود

قصه ساده بود
همچون فلسفه که از شعرهای فروغ
چکه چکه بر سنگفرشِ کاغذ
باران می‌نوازد

قصه ساده بود
همچون شعرهای فروغ
که از پنجره‌ای در آن سوی غربت
تلالو نورش, می‌سوزاند اما نوازش نمی‌دهد,
شب است که بر پیکره‌‌ی خیال می‌دمد

قصه ساده بود
همچون تو که داس می‌شدی
به قصد برداشت نه کاشت,
همچون من که سبز می‌شدم
برای کاشت نه برداشت!
و سرنوشت قهقهه می‌زد
بر مداری که آنچنان که رقص پای خیال را, ساعتگرد می‌نوازد
بر مداری بر عکس,
گاه بر جای جای خیال,طعمِ بُهت می‌چشاند!

قصه ساده بود
آنچنان که زبان گویای عشق
در گوش تو رنگِ نفرت می‌گرفت
و بر خیال من, همچون ستاره از بهت می‌درخشید
و در آزمونِ سخت باور, گویی
هر چه شکست می‌خورد
در هم شکسته‌تر برمی‌خاست!

قصه ساده بود
تو داس می‌شدی به قصد برداشت
من سبز می‌شدم به قصد کاشت, نه برداشت!


فاطمه خجسته

خواب دیدم تو را بغل کردند،

خواب دیدم تو را بغل کردند،
توی قلبم، جهان در آشوب است
غول جادوی آرزوهایم،
چون مسیحی که بی تو مصلوب است


فاطمه خجسته

شکل ماندن درون تنهایی

شکل ماندن درون تنهایی
در تمام دقیقه‌ها هستم
با من از هر نشانه‌ات حرفَ است
اینکه با تو، خودِ تو دل بستم


فاطمه خجسته

واژه را در من صدا بزن

واژه را در من صدا بزن
که شاعرم
قدم به عدم نهاده
تا از درون
از شعر بگریزد


واژه را در من صدا بزن
که این آخرین جرعه‌های باران است،
از قلب دریایی‌ام برمی‌خیزد،
تا چشم آسمان را
شکوهمند
از کویر
به نظاره بنشیند!

تو آخرین پرستو
از سرزمین افسونگر واژگانی،
اگر میل بازگشت را
با خود بری،
بعید است دیگر
در من
بهار به رقص آید
تا پاییز را در آغوش بگیرد!

تو آخرین بازمانده
از رقص‌های موج
بر ساحل احساسمی،
اگر میل خیزش
تا ماسه‌ را
با خود نیاوری،
دریاست که روی دریا
در من فرو می‌ریزد
تا
هزار ساحل آرزو را
غرقه سازد
تا
میلی به کرانه ساختن
در این حجم غربت
در خود نیابد!

تو می‌توانی
واژه را در من
به رقص آوری
که شاعرم، دیر زمانیست
چشم به خفتن واژگانش
فرو بسته‌
در دم احساس را می‌کشد
تا غیبت آرزو را
بی درد
تاب آورد!


فاطمه خجسته