همیشه و همه جا دیده ام فقط او را
به چشـم می بینم انعکـاسِ جـادو را
.
به شهـر آمـد و مـــردم به یـاد آوردند
دوباره قصه ی مصر و ترنج و چاقو را
.
به کور چشمی داروغه ی حسودِ شهر
بـدون واهمـه پـاشیـده عطـرِ گیسو را
.
کنارِ ساحلِ مـرجـانی نگاهـش جشن
گرفتـه انـد و بــرایـم بیـار پـــارو را
.
و مطمئنـاً چشمـانِ نــازِ او در شعـر
به حـاشیه بکشاننـد چشــمِ آهــو را
.
بـرای من که سراپـا غمـم...حضورِ او
چه خـوب معنا کرده خـواصِ دارو را
.
خـدا کند که بمـاند! بـدونِ او دیگـر
تفاوتـی نکند بیـنِ عیـد و عـاشورا...
.
علیرضا آرین مهر
گر آسمان وُ زمین پُر از شور زندگیست
یا ابر خویشِ ترنُمهای صبحگاست
باران برای روح همچو صدای پرندههاست
گر این طبیعت است که دل آرام میکند
جایی که باد شلاقوار برگِ درخت رام میکند
گر آبِ جاری چشمه بنوشیم خوشتر است
گر زندگی همهْ لذتْ چشیدن است
گر گوشهْ گوشههای جهان بهرِ دیدن است
گر آمدهام که به شادی بسر کنم
گر آمدهام نغمه بسازم؛ سفر کنم
(آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم؟!)
محمدعلى دهقانى
طاقت ندارد این قلم از این شنیده ها
خواهد نوشت از غم دوران قصیده ها
بیهوده بود آنچه برایش نفس زدیم
از پا نشسته اند به محنت دویده ها
هر کس شنید قصه ی ما را دلش گرفت
خون می چکند بر غم ما غُصه دیده ها
ما راست قامتانِ صف عاشقی بُدیم
امروز شهره ایم به قامت خمیده ها
طوفان به پا شده ست در جای جای شهر
از گرد و خاک تازه به دوران رسیده ها
یک گله ی رها شده در دشت گشته ایم
پروار غصه ایم نه از آن چریده ها
گرگی نزد به گله و خام طمع شدیم
از مکر بی حد این دم بریده ها
ما در خیال همت چوپان نشسته حیف
اینجا قیامت است بشمر دریده ها
افسوس ما نرسیدیم و وقت رفت
در کنج عزلتیم مابین چیده ها
این دل شکسته در آخر به خاک شد
خواهند نوشت به زودی جریده ها ...
ساسان مظهری
هنوز رد پای شب
بر پیکر خیالی متورم
سوزش مداوم باوری تلخ را
از آنسوی سایه فریادی خسته
می مکد
موسیقی گنجشکها
مرگ فصلی دیگر را می نوازد
من
در امتداد غرور
راه می روم
و تو
آرام آرام در من قدم می گذاری
شبیه رد پای شب
شبیه بغض
چیزی مثل ظهور ردپایی تازه
در امتداد قصه غزل دریا و ساحل
بهروزکمائی
تو نیستی که ببینی
همه جنونم و مستی
فدای آنچه نبودی
فدای آنچه که هستی!
زهرا میرزایی
مینویسم شعری از شهد عسل
تا که احوالت شود شاه زمان
ای که رویت,همچو ماه آسمان
غمزه ات ناز آفرین غمزه ها
ای که خالت,چاله چشم من است
زیورت,زیبایی حج من است
آن که قدت,قد افرا داده است
آن لبان را,همچو آتش داده است
فکر ما هم باش ای نیکو جهان
ما کجا و حال و روز تو کجا
ما که از این روزگار خوش سرشت
دلبری داریم,بهتر از بهشت
اسماعیل روزگار
نفس های آخرست
هزار بار غرق شدیم
در دریای فقر
ناجی کجاست ببیند
این دم اخر را
صیدنظرلطفی
(مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم)
برایم فاطمه مادر, امیرالمومنین بابا
مدینه خانۀ مادر, نجف را چون وطن دارم
نوشتم من: فقط حیدر, امیرالمومنین باشد
به روی این لباسی که, به تن همچون کفن دارم
غدیری بودهام, هستم؛ و خواهم بود تا آخر
برای این لباسِ جنگِ تبیین را به تن دارم
پیمبر گفت بر منبر, علی اول, علی آخر
من از ذکر علی بهتر, چه کاری با سخن دارم؟
اگر گفتند: خوشبختی, چه معنایی مگر دارد؟
به او محکم بگو یعنی: همین حالی که من دارم
مصطفی خادمی