قایقم را موج گیسویت ربود

قایقم را موج گیسویت ربود
رفتْ از کفْ هر چه که بود و نبود

معنیِ خاسر در این دنیا منم
از فراقت باز می‌گویم، چه سود؟

آخر هر قصه می‌بینم تویی
سمت دریا می‌رود شعرم چو رود

همچو قالی زیر پایت بوده‌ام
می‌چشیدم عشق را با تار و پود

چون سپاهی، وعده‌هایت صادق است
گفته بودی می‌روی اما چه زود

نازنینا انتقام از من نگیر
من یهودی نیستم، داد از یهود

پشت عشق ما دعاها کرده‌اند
ای دو صد لعنت به چَشمان حسود

دیگر از عشقت برایم هیچ نیست
رفتْ از کفْ هر چه که بود و نبود...

مصطفی خادمی

فکری به حالِ آهُوانِ بیشه کن

فکری به حالِ آهُوانِ بیشه کن
با عاشقانْ رسمِ مدارا پیشه کن

با من بمان ای نونهالِ ارغوان
اینجا درونِ خاکِ قلبم ریشه کن

فرهادْ تنها مانده با صد بیستون
اصلا نه من، لطفی به حال تیشه کن

خواهی بزن، خواهی بکش، اما نرو
گاهی به ماندن در بَرم اندیشه کن

نادیده هر شرطی که بُگذاری قبول
باشد بیا خونِ مرا در شیشه کن


مصطفی خادمی

شبی باران به جای آسمان

شبی باران به جای آسمان
از چشم من بارید
و ماه آن شب
به زیر سقف رویا بر دلم تابید

سرودی خوانْد در گوشم
که یادآور شد آن عشق قدیمی را
همان عشقی که روزی آشنایم بود
و من همراه او خواندم سرود عشق و رویا را
چه بغضی در صدایش بود
چه بغضی در صدایم بود

نفهمیدم چرا آن شب نخوابیدم
چه رویایی مگر دیدم
که شب را تا سحر در بین تردیدم
میان عقل و دل با هر دو جنگیدم

نه عقل آمد کنار من
نه دل با من مدارا کرد
فقط غم بود و تنهایی
و آن عشق تماشایی...

نمی‌فهمم چرا امشب نمی‌خوابم؟
شبیه آن شبِ مهتابْ بی‌تابم
چرا امشب نمی‌خوابم؟
چرا امشب نمی‌خوابم؟ ...


مصطفی خادمی

(مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

(مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم)

برایم فاطمه مادر, امیرالمومنین بابا
مدینه خانۀ مادر, نجف را چون وطن دارم

نوشتم من: فقط حیدر, امیرالمومنین باشد
به روی این لباسی که, به تن همچون کفن دارم


غدیری بوده‌ام, هستم؛ و خواهم بود تا آخر
برای این لباسِ جنگِ تبیین را به تن دارم

پیمبر گفت بر منبر, علی اول, علی آخر
من از ذکر علی بهتر, چه کاری با سخن دارم؟

اگر گفتند: خوشبختی, چه معنایی مگر دارد؟
به او محکم بگو یعنی: همین حالی که من دارم

مصطفی خادمی

شاید هنوز می شود از خانه حرف زد

شاید هنوز می شود از خانه حرف زد
از خاک سرد و تیرۀ ویرانه حرف زد

از شوق دیدنت سخنی گفت با خدا
از خاطراتِ این منِ دیوانه حرف زد

هر روز و شام سخن از حسن یار گفت
از پیچ و تاب زلف تو با شانه حرف زد

باید که رنگ بادۀ غم سرخِ سرخ باد
تا مست و بی ریا درِ میخانه حرف زد

باید حجاب دیدۀ دل را شکست و باز
بی پرده بود و با تو صمیمانه حرف زد

از غم سخن بگفت و شکایت به دوست بُرد
هر هفته باز با تو غریبانه حرف زد

امشب نمی شود به تو از صبح شنبه گفت
باید که از غروب رفتۀ آدینه حرف زد


مصطفی خادمی

باز پاییز آمد و تنهای شیدایی

باز پاییز آمد و تنهای شیدایی
و این قلبم شده شیدا
به تنهایی

چه آسان گفته بودند: زیبایی!
چه دشواری ببینم من
به تنهایی


به این دلشوره ها گفتم: می آیی
و در حیرت فرو رفتم
به تنهایی

چه شد آخر؟!
بگو با من که اینجایی
بگو آخر نمیمیری
به تنهایی

بیا با من
در این شب های رویایی
که محبوب دلم هستی
به تنهایی

ببر دل را به یک نازِ تماشایی
ببر هوش و حواسم را
به تنهایی


که من یک لحظه فهمیدم چه زیبایی!
و من عاشق شدم آخر
به تنهایی...

مصطفی خادمی

در این پاییز دلتنگی

در این پاییز دلتنگی
من از باریدن باران میترسم

در این دل های پاییزی
من از غم های بی پایان میترسم

در این شب های سرد آرزوهایم
در این زنجیره‌ی تکرار خاموشی
من از مشهد
و از تهران میترسم

من از با تو نبودن ها
هراسانم
من از بی تو نشستن ها
گریزانم

تو از این دل شکستن ها نمیترسی؟
از این در غم نشستن ها نمیترسی؟

بیا که خسته ام,خسته
از این دنیای بیهوده
از این افکار فرسوده

بیا ای آشنا با من
بیا که خسته ام, خسته
از این سیگار
از این تیغ و از این دیوار

بیا, میترسم از باران
بیا که خسته ام از حسرت تهران

مصطفی خادمی