ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
توازحال وهوای این دلِ محزون چه میدانی
چنان محبوس خودگشته شده مانندزندانی
مگر دیوانه دل بازی دهند درمجلسِ عشاق
که باری غصه بر دوشش نباشد راه درمانی
نگاهش انتظاری پوچ دو زانو در بغل دارد
ندارد شوق و شادابی ، بغیر ازچشم بارانی
دل ودینش به یغماداده،راه عشق بیحاصل
که غافل از تظاهر بود و این افکار شیطانی
چنان قایق رها گردیده در دریای بی ساحل
شکسته نای امیدش در این امواج طوفانی
کسی اکنون نمیداند از این احوال زارِ او
بغیرازآنکه ویران کرده حالش را به آسانی
رمق رفته ،نه ایمانی ، کجادست دعا گوید
نیابداین دل مجنون دوباره بخت وپیشانی
کریم لقمانی
رهابودم دربرکه هابی قیدوبند
امابه دریازدم دل را
میخواستم بشکنم طوفان
ودرآغوش بگیرم امواج !
غافل ندانستم
باقایقی نیمه جان
وپاروشکسته
نمیتوان طی کرداقیانوس را!
اکتون درساحلی بیروح
چشمم به فانوسی
که پت پت کنان خاموش میشود
تا محوکندازچشمانم
درخشش دریارا
کریم لقمانی
رفتم ازپیش تودرغربت تنهایی خویش
چون دراین بازی بازنده دگرماتم وکیش
به کجا گم بشوم تا که نباشد خبرم
که تحمل نکنم این همه اندوه وپریش
خون دل خوردم وافسرده وویرانه شدم
مست ازاین بیخبردی همدم میخانه شدم
گرچه دانم که دل ودین ببردعشق دروغ
آنچنان غرق توبودم که چودیوانه شدم
چونکه دریای توخشکیده وغافل شده دل
که چنین بازیچه ی مجلس ومحفل شده دل
اینک ازحال و هوای تو فراری شده ام
نکندعاشقی و مستی , که عاقل شده دل
کریم لقمانی