در زیر گنبد طلای این صحنت بی قرارم

در زیر گنبد طلای  این صحنت بی قرارم
محتاج یک دیده خوش از سوی یارم

با دیدن روی سفیدت چشم بستم
از روبه رویی با مزارت سخت زارم

صحن به صحن دست بردم سوی دعا
بوسیدم آن دیوار و همچو گلعذارم

صفا باشد جان زائران سوی ضریحت
من پریشانم و سرسخت عشق تو دچارم

نذر دل و جان کرده ام فدایت از بهر شفاعت
از روی  زیبایت رضا جان(ع) شرمسارم

ضریحت را بوسیده لبهایم چه زیبا
چون عاشقی شیدا در این گوشه کنارم

ملک خراسانی  تو ای گرما بخش پر نور
در محضر تو من غریب و سخت خوارم

سجده    برآورده    دلم  سوی  مناره
گویی‌‌  منِ  ریحانه   برای  این دیارم


ریحانه عاشوری

یک چاله دو متری باشد مکان آخر

یک چاله دو متری باشد مکان آخر
مهمانسراست اینجا ما مردمان مسافر

طوق طلا به گردن بر تن حریر و دیبا
باید کفن بپوشی نی این لباس فاخر

دنیا پر از شر و شور خوبی شده ز ما دور
نا مهربان به باطن عاشق به هم به ظاهر

در این دیار خاکی دلبستگی بریده
آدم به دل شکستن گشته قوی و ماهر

باید کنون نشستن با کوله باری از عشق
بر اسب مهر و یاری نی بر چموش و قاطر

با هرکه دم زنی تو گوید فغان ز مردم
از خود بگو تو جانا نامهربان به ظاهر


فروغ قاسمی

بازی را اینگونه باختم:

بازی را اینگونه باختم:
او چشم گذاشت
من قایم شدم،
من قلب گذاشتم
او خیلی قایم شد

هومن نظیفی

تو خودت خواب و خیالی ، مثلی ، جادویی

تو خودت خواب و خیالی ، مثلی ، جادویی
با من از ماندن و دیوانه شدن می گویی؟

بی تفاوت شده ام میل شکارم مرده است
گرچه در دشت ، تو دلخواه ترین آهویی

دیگر اکنون به خودم هست حواس دل پرت
چون نفس در دل من بسته به تار مویی

دور ایام نچرخیده به کامم حالا
راه سر منزل مقصود ز من می جویی؟

به خودم آمده ام ! دلخوشی ام این غزل است
گاهگاهی شب شعری می و تنباکویی

قول دادم به خودم آدم خوبی باشم
نشوم وسوسه با زلف کج بانویی

عذر تقصیر اگر قول فراموشم شد
حق همین است که صد طعنه به من می گویی

روزها می رود و راهی فردا هستم
پای مگذار در این راه ، اگر ترسویی!

میزبانی کند از حضرت باران فردا
شهر دلمرده این مملکت مینویی


محمد رفیع تبار

فتنه ی چشمان تو آشوب این ایام شد

فتنه ی چشمان تو آشوب  این  ایام  شد
جلوه ی جانانه ات با نور مه ادغام شد

صید کردی تو مرا با هر نگاه پر شرر
عاقبت هم این دلم با عشوه هایت  رام شد

عاشق   روی گل وآن شوکت شاهانه ات
همچو  بهرامی  که محو یار گل  اندام  شد

من هوا خواه  تو ام ای ماه دل افروز  من
سینه ی ظلمانیم روشن چه  نقره فام شد

ناخدای عشقم و من بی خبر از چشم تو
از تلاطم های دل گل واژه ها الهام شد

چشمه ی شعرم خروشان از لب گلبار تو
از سخن هایت همه شعر و غزل خوشنام شد


سارا کاظمی

شاعری آنِ چنان می خواهد

شاعری آنِ چنان می خواهد
(شاعری طبع روان می خواهد)
به لغت قدرت رستاخیز و
انقلابی به زبان می خواهد


باید از فرط ادب فاخر شد
باید از مرز عواطف رد شد
باید از واژه عرق برخیزد
قلمی مست بیان می خواهد



موی ژولیده تر از هر سالی
به نفس دادن هر اَشکالی
زدن تیشه به هر اندیشه
قدرت خلق جهان می خواهد

به تکثر طلبی جنتلمن
فرم بالنده کلامی متقن
به قلم جوهر خون را جاری
سبز سر سرخ زبان می خواهد

کلمه میل به رستاخیز است
شعر تَر نغمهٔ شورانگیز است
به سخن آنِ نهان را عریان
شاعری آنِ گران می خواهد

عادل پورنادعلی

به هر سوی نگاه کردم، تو را دیدم ز هر کویت

به هر سوی نگاه کردم، تو را دیدم ز هر کویت
تو گل بودی و من بادم، که مستم از نفس‌هایت

چو مه در آسمان عشق، تو تابیدی به جان من
چه گویم وصف آن چشمت؟ که پیداست از نگاه‌هایت

تو را در آینه دیدم، که گم بودم درون خود
تو نوری در دل تاریک، شکفتی در دعاهایت


بیا ای یار بی‌پایان، بزن آتش به این جانم
که من خاکسترم بی‌تو، به سودای دو چشمانت

اگر از عمر چیزی ماند، فدای لحظه‌ای باشم
که جان گیرد دل دیوان، ز ناز و از صفاهایت

جهان از توست پر معنا، که این معنا ز تو خیزد
بیا و نقش خود بنما، درون موج لبهایت...

ابوفاضل اکبری

ریحانی شده است ایده من بر جلال دوست

ریحانی شده است ایده من بر جلال دوست
وابسته شده است گلاب ، ازنهال دوست

تاجی که عقل نهاده است بر موی روی
تختی فتاده زیر برج وی از پر و بال دوست

لطفم بسر رسی وجفتم تیز فهم
شادم به انتظار رخ با غزال دوست

خشنود ز دام زلف ز رهان داده جانه را
بختم اسیر دام و استتار حال دوست

فاس کن نصیحتم از مضیق دمبدم
ژغاره بسم مزمن و بنگربه استهلال دوست

می خواند راد همراه مسبب زیر لب
من مانده ام واسلوب به عشق وصال دوست

منوچهر فتیان پور