اینک مانند همان جوجه اردک زشت هستم

اینک مانند همان جوجه اردک زشت هستم
که همه او را فراموش کرده اند...

در انزوای خویش
به سقف بی ستاره ای می نگرم
که هجمه ای از تاریکی ها را در بر می گیرد...

نمی دانم مادرم مرا
در کدام لانه تنها گذاشت
و پرواز کرد به دوردست ترین
افق های بی بازگشت ؟

آفتابی دیگر طلوع نکرد
و ماه به خواب ابدیت فرو رفت
پولک های آسمان به زیر افتاد
و مادر دیگر برنگشت...

حتی برای آوردن جرعه ای محبت
آنگاه که دانه های غم
را لا به لای سنگ خاره ها به
منقار می کشیدم...

چه پایان تاسف باری رقم میزند
این تقدیر نافرجام
و من هیچ گاه به قوی بالغی مبدل نگردیدم
هنوز هم در آینه که می نگرم
همان جوجه اردک زشت با
لبخند تلخی خود را نمایان می سازد....

مادرم تا کدامین اقیانوس ها
و کوها و دشت ها پر کشید
که چشم به راه قاصدکی باید
با نسیم نجوای شکوه سر دهم ....

بالهایم شکسته اند
و پرهایم فرسوده از
شاخه های نمور گردیده اند....

پنجه هایم کوتاه از برزخیست
که نامش را دنیا نهاده اند....

برگرد...
مگذار تا در غربت و تنهایی خویش
جان به تبعید اجبار سپارم...

بی وداع...

افروز ابراهیمی افرا

عبور از زخم‌های گرم و کاری می‌کنی روزی

عبور از زخم‌های گرم و کاری می‌کنی روزی
به چشمم اشک خون از درد جاری می‌کنی روزی

میان رفتن و برگشت‌ها پل می‌زنی آخر
خدنگی بر تن زخمی کابل می‌زنی آخر

پس از تو شعرها در حسرت احساس خواهد مرد
برای لحظه لحظه، لحظه‌های خاص خواهد مرد

مسیحی بعدازاین با مرده‌ای هم‌دم نخواهد شد
درختی تکیه‌گاه حضرت «مریم» نخواهد شد

وجود تو که دایم با امید و بیم این‌جا بود
و مصداق دقیق «اَحسَن‌ِالتَّقویم» این‌جا بود

حضورت در فضای احتمالی سرد خواهد شد
ز گرمای وجودت منزوی یک مرد خواهد شد

هزاران تیر می‌بارد به تن از اشتباه دل
«شب تاریک و بیم موج و گِردابی چنین هایل»

کنون بر نردبان دل، شکستن را تحمل کن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن


محمدنصیر توکلی

این چه روزگاریست ؟

این چه روزگاریست ؟
چشمها خالی
دَرِ دلها بسته
نفسها تنگ
آب بندان ها خالی
تالابها پر عتاب
آسمان تاریک
ناله بال پرندگان
آمده شب ز راه دور

چشم به راه امید
که باز آید
لحظه ای کند درنگ
در کند خستگی
بیآفریند
سایه عشق در تالاب


این چه انتظاریست؟
ظلم ؟
گشته توفنده،
دل؟
دربسته،
امید؟
ندارد حال،
رخت بر بسته،
بر نکردد باز،
مگر که عشق ورزیم،
صفا دهیم دل،
دور کنیم رنگ ظلم
از تالاب.

درنای مهاجر سیبری با نام امید که سالها در فصل پائیز به مازندران سفر می کرد

 و بیش از 130 روز میهمان مردم مازندران بود

، باز نگشت. آخرین باری که این پرنده زیبا در مازندران مشاهده شد دو سال قبل بود.


دکتر محمد گروکان

کاش می دانستم از آغاز جفتک می زنی

کاش می دانستم از آغاز  جفتک می زنی
گاه اهلی می شوی و باز جفتک می زنی

کاش می دانستم  از اول که حتی روز جشن
بر در و دیوار و چنگ و ساز جفتک می زنی

جایگاه شادی و غم را نمی دانی کجاست
تو دقیقا لحظه آواز جفتک می زنی

پیشه موروثی ات انگار که کولی گری است
تو به جایی که بگیری گاز جفتک می زنی

من نمی دانی کجا را دوستتر داری بگو
چون که در تهران و در شیراز جفتک می زنی

همچو خر جفتک زدن هم آنقدر ناجور نیست
مشکلم این است همچون غاز جفتک می زنی

روی کشتی پر ز اخمی و تو در ماشین عبوس
در کنار پله ی  پرواز جفتک می زنی

در مسیر زندگانی این چه همدل بودن است
تا که دیدی موج و دست انداز جفتک می زنی

ای که می گفتی چنان طاووس آرامی ولی
پس چرا مانند یک سرباز جفتک می زنی

مهربانی نیست در خونت نمی دانم چرا
تو به جای دلبری و  ناز ، جفتک می زنی

آرمان داوری

می روم از شهر پر آشوب و دلگیر شما

می روم از شهر پر آشوب و دلگیر شما
بی سپر هستم میان نیزه و تیر شما

تنگی اندیشه هاتان فرصت پرواز را
بسته درمحدوده ی مغرور زنجیر شما

جرعه ای از شعر میریزم درون قلب خود
تا فراموشم شود آن قلب چون قیر شما

شهد لبخند شما جز با ریاکاری نبود
زخمی ام از پشت سر با قهر شمشیر شما

تشنه ی یک واژه ام ای رود خوش نام غزل
شعر درمانم شده از تیر نخجیر شما

من که رفتم زخم ها روی تنم نقشی گذاشت
دست شستم از تمام شهر تزویر شما


سمیه مهرجوئی

شال آبی ِتو حالم را دگرگون کرده است

تا دلم را با خیالت ، گرم ِ بردن می کنی
باز آشوبی درون سینه روشن می کنی

با نگاهت بی قراری می کند احساس من
آتشی در بند بند خرمن تن می کنی

گیسوانت را پریشان می کنی با دلبری
شعر را با رقص موهایت مُطنطن می کنی

با غزل پردازی از چشمت شکوفا می شوم
" دشت لوت" عشق را همواره گلشن می کنی

خنده هایت آسمانی می کند حال مرا
فکر این بی بال و پر را عشق ! ... اصلا می کنی

شال آبی ِتو حالم را دگرگون کرده است
مانده ام با دلبری هایت ، چه با من می کنی!


امیر نقدی لنگرودی

در دیده کبیر و در شالوده خوارست

در دیده کبیر و در شالوده خوارست
پُرگشته ز آز و لبریز ز حسادت
با هرکه سخن گفت خود را ستایید
هر جا منفعت بود سویش شتابید
در جمع بزرگان ،بی‌مقدار و کوچک
در قلب عزیزان،بی ارزش و اندک

نیست در وجودش ،جز کینه و نیرنگ
هر کس بود خلافش با او می‌کند جنگ
تاهست ، زندگانی چون زهرهلاهل
با حضور نحسش صلح خیال باطل
در دنیای رنگی جای این بدان نیست
گر باشند کنارت هست تو شود نیست

میترا هوشیار جاوید

سایه ساری به سَرم کم نشوی کهنه رفیق

سایه ساری به سَرم کم نشوی کهنه رفیق
جام جمشید به جز جم نشوی کهنه رفیق

قول مردانه بده جاذبه را رد کردی
به غلط محرم آدم نشوی کهنه رفیق

بحقیقت که در این برهه ژن خوب تویی
دل عالم بتپد بم نشوی کهنه رفیق

به مذاق دل پژمرده طراوت هستی
نشود گل که تو شبنم نشوی کهنه رفیق

سره از ناسره با چشم تو مشهود شود
تو خدایی،، اگر هم نشوی کهنه رفیق


عادل پورنادعلی