باغِ دلم تشنه بر
بارشِ مهرت نشست
تاکه تو جان آمدی
سیرنمودی ومَست
باز معطّر شدم
بوی تو شُد پیرهن
کهنه ی نابافتین
پیرهنم شُد زِتَن
سبز که شدجانِ دل
سُرخ بِشدماهِ رو
ازپسِ این ماجرا
من به شعف کام جو
بامِ لبم بُلبُلی
طالِعِ بر فال من
بومِ دلم کفتری
خوش خبرازحال من
حالِ من وآرزو
رقص مَلک با فَلَک
جانِ پریشانِ من
باده به برَ کَم کَمَک
روضه ی رضوان شُدست
شبکده تا آسمان
شمسِ جلالت شِکُفت
زشتِ عیانم نهان
این من و این سَرخوشی
طبله بزن می پَرَست
جامِ بقا نوشِ جان
هرکه دراین محورست
بارشِ بارانِ دی
خوابِ تَرَم را شکست
باز پریشانِ ناکام تر
از هر چه هست
گو به دلم تا به کِی
صرف کنم انتظار؟
کاش چو گُل رخ کنی
یک نظری دربهار
اللهم عجل لولیک الفرج
مریم عادلی
چمدان بسته
مقصد نامعلوم...
می روم
اما می دانم هیچ جا
برای پناهنده شدن امن نیست
جز
آغوش تو...
علیرضا میاحی
ذهنم ااااااااز باغ حلالت یکدم نظر خواهی می کند
لاله رخ باااااااااااا رفاقت بی تلافی دلربایی می کند
گر بدانی تاچه حدسوخته دل عشوه و ناز با دل می کند
با حماسه هرچند شماری مدعی وعده آشنایی می کند
منوچهر فتیان پور
در سکوت من صدای ساز،باران است و بس
باز هم قله سپید است و زمستان است و بس
کوچ کردم از میان کوچه های سرد بغض
حرف میبارد ز لبهایی که خندان است و بس
سخت هم مردن میان بهت بود و انتظار
عشق ،بی چشم انتظاری سهل و اسان و بس
شعر هایم میگریزند از سوال و هم جواب
رفت آغاز و کنون نوبت به پایان است و بس
درد امد تا بفهماندکه چشم روزگار
شاد باشی یا نباشی باز ،گریان است و بس
شعر در باغ دلم رویید ! صد ها غنچه داد
قلب، اما بی تفاوت باز، مهمان است و بس
سارا سادات پرشاد
گاهی خجالت میکشم از بودنت، آری
تو در نگاهت روبهی مکار ....داری!!
شاید اگر زیر نقابت مانده بودی....
بهتر صدایت می زدم...که کارداری؟
ماندم و دیدم لایه های زیر و رو را
مانند کاه و یونجه ای در گاو داری!
گفتم کپک ها را جدا کن تا نمیرند
گوساله ها ، تلیسه های بار داری!
از تو ولی ....کندن ندانم، خلق و خو را
گرگی که چندین مرغ در چنگال داری
شیطان ولی اندازه آدم ندانست!!!
وسوسه گرداند زمین را سوی تاری
خورشید هم گاهی دلش خاموش می گشت
از غصه ی آین روزهای غمگساری
من ماندم و راهی که پایانش امید است
تو ماندی و در حسرت امیدواری ....
نرجس نقابی
گریه میشورد غمها را مثل باران بر گل
جهان نیست بدون رنج پس آرام ای دل
اگر عشق سهم من نیست من نخواهم
من (او) را دارم و به سلامت برسم منزل
مشکلی نیست بگذار غمها مرا آتش بزنند
بگذار غصهها مرا به آن سو و این سو ببرند
با قدرت محبت سپر ساختهام بر این قلبم
دنیا دریای پر تلاطم و منم آرام بر این ساحل
خنده میبرد آدم را به دور از تاریکی و افکار خبیث
بخشش هدیه میدهد و آن هدیه باشد قلب تمیز
چه شیرین است باور به معجزه و عدالت خداوندم
من خودخواه و بیخرد بودم و اکنون گشتهام عاقل
لب گشا ای دلربا تا دل ما پر بکشد تا کهکشانها
چشمانت ستارهٔ راهنما هستند تا رسیدن به (خدا)
زندگی کوتاهست اندازهٔ چشمک زدن به چشمان یار
این یک نفس عمر تقدیم تو بگردانم و هست ناقابل
موهایت مثل باغستان است مثل گلبرگ مثل گندمزار
موهایت لطیف موهایت مثل ابریشم مثل شکوه آبشار
حیرتا که موهایت چگونه توانند که این همه زیبا باشند؟
زیبایی موهایت دگر تفسیر حجاب را کرده است مشکل
از زهد زنده برون آید عارف با عشق از قول حضرت حافظ
تو همانی که تواند مرا برون آرد از این زهد با قدرتی نافذ
شانه زدن بر موهای محبوب عبادت محسوب بگردد آری
من در خواب میبافم و میبندم و میزنم به موهایت تل
ای من ز عشق پرهیز مکن دهانت با شراب لبریز بکن
دلت جهنم گشته پس آن را با خندههایت پردیس بکن
من با شوق تماشای آن چشمانت پر از لطافت گردم
من شعرهای عاشقانهام ز چشمان تو گشتهاند حاصل
در خواب من در دشت خیال من مثل پروانه میرقصی
تو خودت شاید ندانی اما به گمانم تو از روز ازل مستی
چشمانت را ببین ز آنها دارد شراب خوشگوار میجوشد
من هر چه از آن مینوشم اما باز هم دوباره بشوم مایل
زندگی همین است نفس کشیدن در باغ چشمان تو
من در بهشت هم دوست دارم که باشم مهمان تو
فراموشت نتوان کرد مگر شود که از یاد برد نفس؟
من حتی در وقت نیایش و دعا از یادت نشوم غافل
مادرم خوشحال است و شادمان باشند آرتین و آوا
خواهران و برادران با محبت و رفیقان عزیز و با صفا
علی و همایون و مهدی و نادر و محمد هستند آری
من وحید را دارم که نمیگذارد هرگز تنها بمانم در گل
محمد رضا ذبیحی دان
مرهمی
نخواسته ام
برای زخمهای صد ساله
جز
گوشه ای دنج
برای آرام مردن
مریم ابراهیمی
بیگانه اَم
با هرآنچه ، نام اَش گُل یاس نیست
با صراحتِ ، کبودیِ ، گونه هایِ شهر
خورشیدِ برهنه
فلس هایِ شعله ور
... فانوس هایِ هنوز
وقتی که ، بادهایِ جهان
در آستینِ کسی ، سوت می زند
وَحسرتِ ، رنگِ زردِ ، گُل هایِ داودی
برسنگ ها می ماند
تا ...سکوتِ ، این کهکشان باقی ست
بیگانه اَم
هیچ آوازی ، برایِ دست هایِ من سبز نمی شود
تنهاترین صدا
صدایِ... هراسِ ...پایِ عابری ست
که تند می گذرد
وَ
در آوازهایِ کوچه ها
شبنمی ، اقیانوس می شود
شقایقی ، جنون زده ، بی تاب ...
فریدون ناصرخانی کرمانشاهی