بیا یک لحظه دیگر هم بمان، جانم، دوستت دارم
نرو، با رفتنت ویران مکن جانم، دوستت دارم
اگرچه دوری و اما هنوزم در دلم هستی
همان حس قدیمی را به دورانم، دوستت دارم
تمام فصلها را با خیالت عاشقانه زیست
به نوروز و به آذر، در زمستانم، دوستت دارم
به سوگند غروب جمعههای تلخ و بیپایان
به اشکی که نمیافتد ز چشمانم، دوستت دارم
به آن روزی که باران بود و دستم را گرفتی تو
به لبخندی که جا مانده به بارانم، دوستت دارم
به موج گیسوانت، عطر شبهای پر از رؤیا
به آن لحنی که آرام است و طوفانم، دوستت دارم
اگر سوگند میشد مرهمی بر حال بیتابم
هزاران بار میگفتم به قرآنم، دوستت دارم
خیالت تخت، هرگز من فراموشت نخواهم کرد
که در هر لحظه و هر جا و هر آنم، دوستت دارم
رفیق روزهای رفته، دیگر نیستی اما
همیشه در دل این شعر و هذیانم، دوستت دارم
الناز عابدینی
روزگاری رفته و من همچنان مرغی اسیرم
آرزو دارم هم امشب نی به فرداها بمیرم
رنگ شاد صورتی بودم ز مهر و از صداقت
از سیه بختی سیه بختی به دنیا بینظیرم
نقش صدها آرزو را در گمان و در خیالم
کنده کاری کرده تا بلکه بگویندم شهیرم
فرشی از گلبوتههای جقه ای همرنگ دریا
در کف تالار ذهنم پهن و من روی حصیرم
ماه شب را مخمل خاکستری پوشانده امشب
من به فکر شب شکار بام آبی در کویرم
فروغ قاسمی
من بی تو دمی بسر کنم؟ نتوانم
دل برکنم و خطر کنم؟ نتوانم
خود را به میان سیل غم بسپارم
بیچاره و خون جگر کنم؟ نتوانم
از سایه امنت دل عاشق شده را
آواره و دربدر کنم؟ نتوانم
صد پنجره رو بروی خورشیدی تو
جز چهره ی تو نظر کنم؟ نتوانم
بازار تو گرم و فرصتم کوتاهست
بنشینم و هی ضرر کنم؟ نتوانم
وقتی که تو آرامش جانم هستی
جای دگری سفر کنم؟ نتوانم
من آمده ام که بیقرارت باشم
کار دگری توان کنم؟ نتوانم
علی معصومی
می شـــود روزی عیان اســـرار عالــــم همچنان
چـون محمد نقش جان است و علی هم رکن آن
کــهکـشانی شـــد نمـــودار زمیـــن و آسمـــان
صحــبت ازکــوُن ومکان است وعلی هـم رکن آن
گــرچـــه دریا حاصــل از گســـتردگی دارد دلـش
بســط جانـش آنچنان است و علــی هم رکـن آن
کوه وصحرادشت وهامـــون هرچه دارد درسرشت
این چنــین فــرض جهان است و علی هم رکن آن
مــــی رود هر جای عالـــم سر کشــی دارد دلــش
باد و طـــوفان در اذان است و علــــی هم رکن آن
قامتـــی دارد اگــر هــر جای امـــکان در زمیــــن
فـــرض ممـکن او نشان است و علــی هم رکن آن
هـاتفـی آمد ز افـلاکـــش کـــه ای اهل یــقــیـن
آل احمـــد ریسـمان اســت و علـــی هم رکــن آن
احمدمحسنی اصل ,
به نام خدای زمین و زمان
خداوند این و خداوند آن
خدای فقیر و خدای غنی
خداوند تاریکی و روشنی
خدایی که گر بنده ای را نواخت
شد آن بنده گرگ و به مردم بتاخت
خدای خزان و خدای نهار
به جز ذات او جمله ناپایدار
درِ نعمتش باز بر هر شقی
ولی بسته بر مفلس متقی
خدایی که نوع بشر آفرید
بشر را بسی حیله گر آفرید
به او داد اندیشه های بلند
که بر ناتوانان رساند گزند
خداوند خرد و خدای کلان
که در وصف خِلقَت زبان ناتوان
احمد فیاض
یه شب شاید رها کردم، جهانِ غصه دارم را
کسی هرگز نفهمید ،منو حالِ خرابم را
شدم تنها ، با ظلمی که از اطرافیان دیدم
همان نزدیک ترین هایم ، که دیدند بغضِ جانم را
نمیدانم چرا حقم از این دنیا ، عذاب و دل شکستن شد ؟
کسی می داند جوابِ این سوالم را ؟
سپیده امامی پور
به گوش دل شنیدم نغمهای از کوی جانانم
جهانم گشت حیرانتر، ز آن شور و ز سامانم
چو مه در پرده پنهانی، ولی خورشید رخسارت
چو شب تابان شوی بر من، تویی صبح دلافشانم
ز هر ذره به هر گوشه، تو را دیدم به صد صورت
به هر موجی تماشایت، ز دریا تا به بارانم
به شوق وصل تو پر زد، دل دیوانه از تنها
تو آتش در دلم افکندی، من آن خاکسترم، جانم
به کوی عشق تو رفتم، گذشتم از همه دنیا
که جز در سایهی رویت، نجویم هیچ ایوانم
مگیر از چشم من مستی، نخواه از دل که آرامد
که من بیتاب و بیصبرم، چو مرغ از شوق طوفانم
بیا و پرده بردار از، سراپای وجود من
که بیتو هیچ و بیمعنا، وجود خویش میدانم
قامت عشق تو اگر
قلب مرا صدا زند
قافله بر پا میکند
قاصد مهتاب غزل
قصه اگر قامت توست
قاصدکم غرق شده
قبله گهت را بنما
غربت کمی سخت شده
نعیمه سادات سوفاری