باز هم شب و غیبت غیرموجه تو
باز سکوت و خلوت قلبِ بیرمق تو
باز بغض گلویم گرفته بیصدا
دل شکستهام مانده در غمِ وفا
باز چشمم از اشک پُر است تا سحر
باز آهم از درد، رسیده بر قمر
گفتهای دلیلش صبوری کنم دمی
اما دل من سوخت ز آتشِ غمی
تا کی این غیاب و سکوت بیثمر؟
تا کی این جدایی و قلبِ بیخبر؟
به امید دیدار نشستهام به راه
جانم شده پژمرده ز دردِ یک نگاه
باز هم شب است و دلم شکستهتر
منتظرم ای ماه، برآی از این سفر
برآی و ببین حالِ خراب و زارِ من
به گوش تو آیا رسد انتظارِ من؟
نه خواب و نه آرام به چشم من دگر
نشستهام و مانده دلم به بال و پر
کجایی که بیتو دلَم خسته و تنهاست؟
جهانم بدون تو سراسر غم و غوغاست
هنوز به هوای تو دلبسته و صبورم
بیا که به عشقت همه عمرم غرق نورم
الناز عابدینی
درختان ،مایه ی تسکین خاکند
که رُسته جمله از خاکندوپاکند
ابا دارد زمین ، گیرد در آغوش
تن ناپاک را چون ، ترسناکند
ز خاک عاشقان ، انگور، روید
همه شهد و شراب ناب تاکند
ز خون پاک ، باغ لاله ، روید
که هر یک مشکبوی و سینه چاکند
هزاران لاله ی بی نام و گمنام
شهیدانی که اغلب، بی پلاکند
همانانی که دست از جان بشستند
وَ فَرّ و افتخار و جان خاکند
همانانی که بهر عشق و میهن
چو معیارند و مقیاس و ملاکند
سید محمد رضاموسوی
از چه داری با من مسکین ستیز دیگری
می کنی بر چهره اخم تند و تیز دیگری
کل عالم را به تسخیر خودت آورده آی
هر زمان در فکر فتح خاکریز دیگری
با تو هستم ای تمام شاخه ها دیوانه ات
پیله را بشکن برای جست و خیز دیگری
تا که خورشید فروزان را ببینی هر سحر
چاره کن راهی به امید گریز دیگری
شاید اینجا بد نباشد لیک در جایی دگر
شوق پرواز تو را دارد عزیز دیگری
تا به کی در کلبه تنهایی ات قایم شدن
زندگی من در هوای رستخیز دیگری
من فقط مشتاق پرواز و تماشای توام
با نگاه رقص بال و خُرد و ریز دیگری
تا سراغ از تو بگیرد آسمان خوشدلی
می خرم فردا برایت سینه ریز دیگری
علی معصومی
صائبان در ساحتِ جان و هستی
عاشقان در میانِ می و مستی
خُلتِ سپیدرویان می نشیند بر قلب های مان
در ریشه ها بداء گردد آسمان و قطره باران
سرنوشت را بنویس تا روزِ دیدار مان
بافدم را هر روز در تو سازم دیار
نظر کن به این مانده در راه
تا که جانان را تقدیم کنی در این دیار
آسوده نباشم زِ دوری ات
از قرار معلوم ماندنی هستم در بؤس دوری ات
غریبگی دارم این غربت را
غریبگی نماند به هنگامِ قربتِ تو
نیازی ست در نمردن این باغِ سرسبز
نیازی از جنسِ تو و سرسبزی ات
می شمارم روزهای سکوت و خاموشی ام را
داستانی می نویسم بر دیوارهای خالی ام
آن چنان با شدت در چشمانم برق می زنی
چنان که ابر های سیاه ام را بر هم می زنی
بارانی از آرامش نقش می بندد در این میان
از شکوفه هایت پر شده سر و رویمان
محمدعلی ایرانمنش
فدایت سطر سطر واژه های دفتر شعرم
که از آن طرح لبخندت جهان برپاسسسست میدانی
سمیه مهرجوئی
به گلستان دل آتش چو خانه میسازد
ز شرر درون دلها بهانه میسازد
نه گلی به باغ مانَد، نه صفای سرو و شمشاد
همه را به دست عشقت روانه میسازد
دل ما چو شمع سوزان، به رهت دهد سراپا
که شرار عشق تو را ترانه میسازد
ز نگاه تو گلستان چو شعلهزار گردد
که فراق، خاک ما را نشانه میسازد
ز غبار خاک کویت به جهان دهم نشانی
که جمال پاک تو را فسانه میسازد
بگشا دمی به جانم دریای نور و رحمت
که دعای هر شبم را برآورده میسازد
امین افواجی
دوش درحلقهی چشمم رُخ زیبای تو بود
دردل شب سخن ازدیدهی شهلای تو بود
دلم از دوری تو کاسهی خون بود ولی
بازهم شاد وخرامان به ره کوی تو بود
من بیچاره کمگشته سراسیمه چو باد
می وزیدم به رهت ، چون سرابی چو تو بود
من گشتم پی ابروی کمانت شب و روز
هم به دست دلم طّرهی گیسوی توبود
اکرمنوری پرنیان
آن روز که دل از نفس افتاد ،نبودی
دور از تو، دلم یک شبه جان داد ،نبودی
با پای خودم پای به دام تو نهادم
دیدم که از آغاز تو صیاد نبودی
حتی شده یک بار هم ای مرغ سعادت
بر شانه من، دست مریزاد نبودی
بوران زده ام در تن تبدار، تو اما
در عصر زمستانی مرداد نبودی
حق داری اگر دلخوری از من تو هم ای عشق
حتی نفسی از قفس آزاد نبودی
نرگس سلمانیان