چشمِ خود میبندم و یـادِ گذشتـه میکنم
یـادِ دورانِ گـوارایِ خـجـسـتـه میکنـم
روزگاری که تُـهـی از غـصـه بـودیم و ریـا
موج میزد در دو چشمِ مردمان شرم و حیا
قوم و خویش از حالِ همدیگر همیشه باخبر
جمله بی آلایش و دور از دغـل،کینه و شـر
هلهلـه ی بچـه ها در کوچـه ها یادش بخیر
وقت بازی جر و بحثِ برد و باخت آنی وخیر
کو کجا رفـت آن همـه دلگرمی و سَرزنـدگی
جای خود را جـود و شادی داده بر دلمردگی
بیشمار از نیـشِ این دوره زمـانـه خسته ایم
محضِ زخمِ کاری اش دل را به عزلت بسته ایم
کوثر قره باغی
به چشمش خیره بودم
مدعی فرمود عاقل باش
نمیدانست که از دستم
ربوده بردباری را
حدیث خوابِ خَمّاران
به خوابآلودگان مَنِما
خمارانند که دانندمحنتِ
خواب خماری را
علی مولایی
عشق تو دیریست در رگهای من جریان گرفت
ماندهام حیران که این آتش چرا پایان گرفت؟
هرچه گفتم هرچه خواندم، در ندایِ سوزِ من
گوشهای از قلب تو یک لحظه کی پیمان گرفت؟
گرچه خاکستر شدم آتش شدم در زیر آن
این دلم آتشفشانی بود که جولان گرفت
باز هم در این سرابِ بینشانی ماندهام
همچو بَم ویران شده که لرزه بر کرمان گرفت
گر به یاد آری مرا در این غزل بشنو سخن
شاید احسانِ دو چشمانت شبی باران گرفت
احسان محسن زاده
خانه را بیحضور تو هر شب در جهانی بزرگ گمشدهام
چشم تو خانهای که من در آن آسمانی بزرگ گمشدهام
چشم تو طعم سیب را دارد و تنت رنگ و بوی خاک بهشت
من چه میگویم از تو وقتی در امتحانی بزرگ گمشدهام
دست و پای مرا شکسته دلم مردهام یا که نه شکسته دلم
میدوم هر چه روزگارم را در زمانی بزرگ گم شدهام
مثل سیگار و بودن بیجان مثل چشمان غرق در باران
گریه را خنده را صداقت را پیش جانی بزرگ گمشدهام
مو به مو روزگار من زخم است حکمت اختیار من زخم است
در جهانی مجاور پوچی در مکانی بزرگ گم شدهام
خانهام دور خانهام رفتن کشف غم را بهانهام رفتن
تو خدایی که رفتنت را در رفتگانی بزرگ گمشدهام
ای تمنای دستهای تهی ای که میمیرمت برای تهی
خستهام پای رفته را آری در جهانی بزرگگم شدهام
امیر درخشان
بوسه زد پیشانی ام در روز اول پدرم
تا که جان گیرد تنم با هر تپش با هر دمم
آرزویش هست بیند بال پرواز مرا
تا به اوج آسمان ها بگذرد این باورم
مهکامه شریعتی
چه کلامی به جز رنج ز زبانم
چه زبانی به جز دردُ فغانم
چه فغانی برایم چو فراقت
چه فراقی ز تو افتاده به جانم
حال غافل چنان برگ ز بادم
من به دام تو فتادم بِرَهانم
تو چه دانی ازین حال نهانم
چه نهانی چنان آتش جانم
حال نه جانی بِماندُ نه توانی
چه کنم،روح ز جسمم بِسِتانم؟
مهدی سنایی
آی ای پری مثل تو در دریا نباشد
حتی اگر باشد چنین زیبا نباشد
این تور مژگان پهن و دام چشم بر راه
این دام چون لبخندتان گیرا نباشد
تنها تویی هر روز و شب با ما ستاره
بی شک چراغی این چنین تنها نباشد
باید پلنگ و برکه باشی تا بفهمی
هر مثل ماهی لاجرم مهسا نباشد
از ما همیشه دور بادا چشم بد دور
در چشم ما تشویق طوفانها نباشد
بالا بلند من بلایت هست باران
بعد از تو هیچ ابری بلا بالا نباشد
قانون لبخندت شفا داده دلم را
ای آنکه مثلت بو علی سینا نباشد
................ .....................
این رود خواهد مرد اگر دریا نباشد
ناصرعزیزخانی
رو به آیینه نشستم وسط تنهایی
می کشم ثانیه ها را به جلو...می آیی؟
رفت از جسم خمودم هوس و شوری که...
رد شد از صورت من وسوسه ی زیبایی
پشت در مانده ای پشت دری فولادی
می تند فاصله ها را به تنم لولایی
لحظه ها دود شدند عطر تو باقی مانده
عطر برگ از تن این مزرعه ی کوبایی
گفته بودند که فرداش بیاید...یک عمر
پی امروز گذشت و نرسد فردایی
شد حروف و کلمه خون و رگ و ریشه ی ما
واژه ها محو شدند و تو خود معنایی
وصف دلتنگی من نیست تو را کم دارم
می چکد از مژه ها اشک و نم دریایی
مثل یک رود که خشکید به دریا نرسید
آبرفتی شده در سینه اش از دلتایی
رد شدی از ته این کوچه که خانه دارم
سالهایی که گذشت و تو هنوز اینجایی
برهان جاوید