خنده بر این روزگار هیچ نخواهم جز او
هیچ نبینم به کار هیچ ندارم جز او
در به در از روی او مست ز پندار او
هیچ نچینم به دار هیچ نیارم جز او
هر نفسم جود او بود ز اشعار او
هیچ نگویم شعار هیچ نخوانم جز او
آدم و حوا از او سیب ز بیدار او
هیچ شوم توبه کار هیچ نیابم جز او
جنت و دوزخ از او داد ز اسرار او
هیچ نمیرم بهار هیچ نسازم جز او
جود بود یاد او باده چو خَمّار او
هیچ نبازم قمار هیچ نهادم جز او
سید علی موسوی
به لگام آهنین نشد این اسب به رام ما
غزال تیز پای مرادم نیفتاد به دام ما
مستیم وخراب ولیکن قدح به دست توست
زانجا که سراز پا نشناسیم پرکن به جام ما
همه شب روانه کوی توائیم چو دیوانگان
غرعه فال شدیم که در افتی به نام ما
آیا شود که بعد مهیای بوستان حضرت گل
همچو آن مرغ غزلخوان بنشینی به بام ما؟
تا کی به پای خم در بسته نشینیم تاکی؟
تا فرصت عیش ما دهی وجواب سلام ما
یوسف کنعان کسی نخریدت به درهمی
عشق بی حد زلیخا کشیدت به دام ما
هرچه گشتیم دراین دهر نبود اهل دلی
که بلکه بکاهداز اندوه نشسته به کام ما
ابراهیم سهیلی
سایبورگ ها و من
بله
درست شنیدی
باید رویِ انضباطِ روز بنشینیم
کمی از ما هنوز هم در جریان است
مگر قرار نبود چشم های آهنی
جایِ بازمانده ترین گناه مان را بگیرد؟
دیگر به ادامه نمی رسم
باید ازجیغ هایم رونوشت بردارم
ته مانده ام را لفت دهم
آن طرف تر ،
از خیابان های پست مدرن
اخرین ائتلافِ شب را
با خودم ببرم
به جهان بگویم
روی استخوان هایم، درد نشود،
من خودم چند قدمیِ رنگ ها
شنیداری ترین حرف شده ام
از خودم هم ،که می نویسم
دمادم آب می شوم
روب رویم یک زندگی نشسته،
دست به چانه
آپلود
دایره ی تناسخ پر شد
و دوباره آپلود
اشک هایم را ذخیره کرده ام
کمی برای جمعه و کمی برای فردا
طعم اشک چقدر ابری ست
سارا چگنی زاده
روحی در من خفته است
او مرا رها کرده مرا نادیده میگیرد
او بدون هیچ توجهی در من وجود دارد
چیزی نمیخورد حتی بیدار نمیشود
دست هایم را نمیگیرد
مرا به آغوش نمیکشد
دیگر سالهاست که با من کاری ندارد
او رنجیده است
من او را آزرده ام
من او را خرد کرده ام
باعث خستگی او منم
آری او سالهاست که مرده است
مبینا باویسی
برای باتوبودن
درساحل چشمان آبی رنگت
اتراق می کنم
که دریاراببینم
سید حسن نبی پور
کفر اگر هست و اگر نه تو خدایم شدهای
من به دور از همهام، باد صبایم شدهای
مست چشمان توام، جام شرابم شدهای
آخرین ذکر من و حمد و ثنایم شدهای
بادهات ریخت به جام دل دیوانهی من
راز هر زمزمهی صبح و دعایم شدهای
هرچه جز عشق تو دیدم همه جز پوچ نبود
ای تو آرام دلم، جان و نوایم شدهای
خالق از عشق تو دیوانه و شیدا شدهاست
آخرین وعده دل، نور و صفایم شدهای
خالق مخلوقی
شعر میشوند لغات وقتی به چشمانت می رسند...
رضا قنبرزاده فرید
پر پرواز پرنده
صدای تار و کمونچه
تیر و تیغ تو آسمون پر
خون قمری کف کوچه
بین ما حرفی نمونده
جز سکوت یا داد و فریاد
میشکنیم طاق بلور و
میبریم همه رو از یاد
قمری باغِ ماه نو
بی پر و بی دو تا باله
شب روز غرق سکوته
یا همش داره میناله
جفت اون رو بال سنگ هاست
وحشت غروب و داره ولی همرنگ تماشاست
سهیل آوه