چشم و جانم همگی خیره به ابروی تو شد

چشم و جانم همگی خیره به ابروی تو شد
شعر آمد بر زبان و غزلم روی تو شد

صنما حکم بر این است که بگردم دورت
انتهای دور هفتم، قبله‌ام سوی تو شد

نیمه شب با ماه به پیش دل شکایت بردیم
هم نظر بودیم ما، حرف گیسوی تو شد


باده را لاجرعه خوردم تا فراموشت کنم
حالت مستانه اما، غرق جادوی تو شد

طالعم را فالی از حافظ هویدا می‌کند
لحظه‌ی جان دادنم، بر سر زانوی تو شد

رضا تیرگر فاخری

در گریه‌های بی‌صدا، پنهان شده‌ام

در گریه‌های بی‌صدا، پنهان شده‌ام
پشت دیوار بی‌رحمی زمان، گم شده‌ام
دلم با آرزوهای ناکام، تنهاست
ورق صفحات زندگی، همیشه دریاست


فاطمه محدث خالصی

تو را من شمس می نامم

تو را من شمس می نامم
تو از بی مرزی عشقت
و از سرمستی رویت
بسان شمس می مانی
زمین از شدت عشقش
طواف می کند هر بار
تو را من شمس می نامم
که از پرتو نور تو
منور می شود هر شب
همه نجم و قمر با هم
تو را من شمس می نامم
و می‌خوانم برای تو
برای پیچک مویت
برای نرگس چشمت
برای هر کس و هر چیز
که دارد نسبتی با تو
تو را من شمس می نامم
و می‌خوانم برای تو
به سان آنچه می‌خواند
مولانا برای شمس
تو را من شمس می نامم.

محدثه برزگر

از کجای قصه ها تو اومدی

از کجای قصه ها تو اومدی
که تبِ کابوس و رویایی کنی
اومدی که با طلوعت به جهان
ماه هرشب رو تماشایی کنی

اومدی که با نفس های خودت
دشتِ دنیارو سراسر گل کنی
یا که دستاتو برای قلبِ من
به بهشت آرزوها پل کنی

ای سوارِ عطرِ بارون و بهار
روی کوه غصه پروازی کن و
واسه قلبی که همیشه در غمه
با نگاه سبزت اعجازی کن و

تا برای یک نفس یا لحظه ای
توی پاییزی ترین قلب زمان
این منه در خود شکسته حس کنم
هم صدایی در سکوتِ این جهان


محمد عسکری

اگر خوشحال و خوشبختی و پر امید ،کتمان کن

اگر خوشحال و خوشبختی و پر امید ،کتمان کن
به چشم خلق نالان شو ،نگاه خویش گریان کن
نمی‌بینند این مردم که در شور و تب و تابی
تو حتی حال خوبت را میان جمع پنهان کن
چو دریا باش ناارام و با امواجِ طوفانی
تمام حرف هایت را درون سینه زندان کن
چه خوشحالند بعض ها تو را آشفته می بینند
بیا این حال ویران را به دست عشق درمان کن

خودت باش و خداو خلوتی تنها و حالی خوش
همه راز دلت را در سرای سینه مهمان کن

لیدانظری

حولِ مرکز پایکوبی میکند پرگارِ من

حولِ مرکز پایکوبی میکند پرگارِ من
دورِ باطل می زند با رشته ی افکار ِ من

می پَرد از خواب ، شبنم با طلوعِ آفتاب
راز ها در پرده دارد دیده ی بیدارِ من

همّتِ پیمانه از پیمانِ من افزون تر ست
این که از دل نیست در میخانه استغفار من

چون سلیمان ایستادن با عصا در کار نیست
می گشاید ناخنِ موری ، گره از کارِ من

در بهاران غنچه وا شد عقده ی دل وا نشد
می زند صد ها گره ، دیوانگی در تارِ من

فرق دارد گوهرِ من با متاعِ دیگران
این همه رونق که می بینید در بازارِ من

با شکیبایی ، حوادث طاقتم را کرده طاق
تا کند پهلو تهی سیلاب ، از دیوارِ من

حرف حقّ ام در کتاب از اعتبار افتاده ام
می گریزد جاهل از اندیشه ی بسیارِ من

این جوابِ آن سخن باشد که مُلّا گفته بود
در هیاهو هر کسی از ظنّ خود شد یار من

جواد مهدی پور

نام من زمزمه یک شهر بود

نام من زمزمه یک شهر بود
جانا، بگو با دل دیوانه چه کردی ؟

پروانه صفت چشم به تو دوخته بودم
ای سنگدل با شوق پروازم چه کردی ؟

پروانه دلش سوخت وقتی که نگاهش به من افتاد ...
ای عهد شکن با دل پروانه چه کردی ؟

خاکستر جسمم بر سره شمع فرو ریخت
بی وفا، با این همه عهد و وفا چه کردی ؟


محمد مهدی شامی

در شب زنجیر تاریک و بدور از روشنی

در شب زنجیر تاریک و بدور از روشنی
‌در سیه چالی و سرداب بدون روزنی

مثل یک بلبل که باشد با قفس نا آشنا
پشت هم خود را زنم بر میله های آهنی

تا که دیدم روی زیبای ترا من در قفس
گفتمت زیباتر از هرکس که در پیرامنی

به چه قد و قامت و رویی عجب پیراهنی
‌به چه ابروی کمانی و چه زلف خرمنی

حاضرم در بند زنجیرت بمانم تا ابد
ای که زندانبان جسم خسته و زار منی

سید محمد رضاموسوی