از کجای قصه ها تو اومدی

از کجای قصه ها تو اومدی
که تبِ کابوس و رویایی کنی
اومدی که با طلوعت به جهان
ماه هرشب رو تماشایی کنی

اومدی که با نفس های خودت
دشتِ دنیارو سراسر گل کنی
یا که دستاتو برای قلبِ من
به بهشت آرزوها پل کنی

ای سوارِ عطرِ بارون و بهار
روی کوه غصه پروازی کن و
واسه قلبی که همیشه در غمه
با نگاه سبزت اعجازی کن و

تا برای یک نفس یا لحظه ای
توی پاییزی ترین قلب زمان
این منه در خود شکسته حس کنم
هم صدایی در سکوتِ این جهان


محمد عسکری

وقتی که با آغوش تو دنیا هم اندازه میشه

وقتی که با آغوش تو دنیا هم اندازه میشه
شکوفه های رو تن باغ دلم تازه میشه

وقتی سکوت کوچه با هرم صدای تو شکست
رو ساحل رویای من موج حضور تو نشست

روی گلِ سرخِ لبت عکس لبامو میکشم
به جای ماه آسمون طرح چشاتو میکشم


تو که خزون قصه رو شکوفه بارون میکنی
قلب زمستون و پر از گل‌های خندون میکنی

می‌خوام واسه چشم تو خورشید و قربونی کنم
تا با نگاه تو فقط شهر و چراغونی کنم

محمد عسکری

تنهایی

خودکاری که نمی نویسد

فندکی که روشن نمی شود

و آدمی که قدم می زند..

در تنهایی تمام شده است..

"محمدعسکری ساج"