در پیشِ رقیبان چه کنم با دلِ تنگم
از بس که مضامینِ غزل ها شده ای باز
سمیه مهرجوئی
ناله از این سیاهیم در پی روشناییم
هر طرفی کشانیم غرق در این تباهیم
دیر شده رهاییم کاش به خود رسانیم
تا که رخت نماییم ننگ بر این جداییم
خون جگر چشانیم سمت خطر برانیم
رحم نما به خاریم حکم بده خداییم
زار ز بی وفاییم دیده به راه ساقیم
گو به کجا کشانیم درد از این خماریم
محو ز بی نواییم کاش ز خود رباییم
در پی آشناییم کاش ز نی سراییم
رنج چنان بدادیم گو که چرا برانیم
مویه از این جداییم تا به کجا کشانیم
سید علی موسوی
میان من و دل غوغا به پا شد
تمام هر چه بود از این هوا یکجا رها شد
حریصانه هوس با نام عشق یکجا در آمد
شکست طاق سکوت و هرچه بود یکجا صدا شد
مرا درمان و مرهم وعده داد اما بی حاصل
هر انچه داشتم در این نبردها خون بها شد
درید آن سینهی سوخته ی عاشق کشش را
چه ننگی بود که او روزی با من آشنا شد
میان من و او غوغا بپا شد
تمام هر چه بود یکباره نابود گشت فنا شد
در این کندن ها و تپه های صاحب گنج
تمام سهم من افسوس که ، باد هوا شد
صلات داغ آن روز روزه ام باطل کرد و
تمام هرکه روزه خورد ناگه بی حیا شد
من و تو هردو هم راز و پر از راز
یکی مؤمن ماند و دیگری بیخدا شد
میان این همه جان بر کف و آلوده خاطر
همین یک جرعه عشق ما بود که فدا شد
میان مردم بی خانه ی بی پا و بی دست
دو دست عاشق ما بود که سقف خانهها شد
همان که روزگاری با ولع خون ها میخورد
درون خون خود رقصید ، بی اشتها شد
در آن وصلت که نو داماد را کشت
تمام هرچه داشت جای شیربها شد
میان من و ما غوغا بپا شد
تمام هرچه بود از این قفس یکجا رها شد
تمام هر چه داشتم پر زد و باد هوا شد
تمام هر چه بود از جا پرید و بی بها شد
سهیل آوه
مناز این دل، دلِ دیوانه دلگیرم
من از صیّاد و دام و دانه دلگیرم...
از آن چاهِ زنخدان و از آن ابرو
از آن افسونگرِ فتّانه دلگیرم...
ازین دنیا ازین عاشقکشِ صدرنگ
از این ویرانگرِ ویرانه دلگیرم...
خیابان در خیابان، مست و سردرگُم
من از این شهرِ بی میخانه دلگیرم...
بده ساقی شرابی تلخ و مرگآور
که سخت از غربتِ پیمانه دلگیرم...
ازین آیینهی دق، این طریق الغم
که میآید به سوی خانه دلگیرم...
ز عقلِ خود از این سوداگرِ ترسو
از این خودکامه ی بیگانه دلگیرم...
نبردم سود از این طغیانگرِ مغرور
ز جانم، بیتو ای دردانه دلگیرم...
از آن جامی کهدادی اجنبی را مست
از این دستِ تهی مردانه دلگیرم...
خودم دیدم که جانم رفت و پرپر شد
خداوندا... چرا... پایان... نمیگیرم...
حسن کریمزاده اردکانی
آن شب که جام مرصع به کام ما زدند
بسیار طعنیت برمن و ساقیا زدند
بر چشم آهوی گریز پای شعر من
بس تیر عداوت روانه وبر جفا زدند
افتاده بود اوراق دفترم به زیر پا
از صدق کلمات خاک رهش طوطیا زدند
یا رب نپسند از رقیب حاجت روا شویم
ما را که خار مغیلان از اشقیا زدند
درکوی تشنگان وسراب ،فریاد تشنگی بلند
زآن روی در بیابانِ طلب کوثر بنا زدند
آهی بشوی تیرگی از دل واز او طلب نما
باقی بِنهِ که چون کف بر آب مبتلا زدند
عبدالمجید پرهیز کار
هیچ نماند از دلم، دنیا به چشمم تار شد
رفت و جانم بیصدا، در شعلهها آوار شد
لرزشی در استخوان، بغضی میان حنجره
درد دوریاش به هر سو، جان مرا بییار شد
ابتدا خندیدم و گفتم جدایی ساده است
لیک هر لحظه بدون او، دلم غمبار شد
بیپناهی چون پرنده، آسمانم تنگ بود
یاد او در خاطرم، دیوار دور حصار شد
ماند تصویرش به چشمم، در سکوتی بیکران
شوق دیدارش میان دیدهام بیدار شد
شعرم از آتش دل بود و غمی افسانهوار
هر کلامش چون شرر، بر دفترم تکرار شد
جرم من دلدادگی بود و شکستن در غمش
حاصلم زین عشق ناب، سودای دار و کار شد
دیدمش در خوابباران، زیر شوری از امید
گفت آیا بعد من، شبهای تو هنجار شد؟
گفتمش بیتو جهانم خالی از معنا شده
بیتو هر آغاز من، پایان بیرفتار شد
الناز عابدینی
شاها که رفیقی چه رفقیم تو را
معشوقِ جهانهایی اَسیریم تو را
مابین رفاقت ها بَنایش عهد است
مَردیست که تو بینی و نبینیم تو را
حافظ کریمی
نقش دیوار دلت آبی چشمان که بود؟
مرغ جان خسته ات هر دم غزلخوان که بود
سینه ات چون اینه ای فاضل نیکو سرشت
سینه و جان و دلت آئینه گردان که بود
بر تو از روشندلی آتش گلستان میشود
در گلستان یاسِ رخسار تو خندان که بود
ایکه داری تاج زر بر سر چو شمعی در سحر
در سحرگاهان بگو چشم تو گریان که بود
ای بلند آوازه نامت در میان عاشقان
جان تو شام و سحر شمع شبستان که بود
این ندا آمد خموش ای ( احمد) دیرآشنا
این همه حرف وسخن از شکرستان که بود
احمد راد