هیچکس حال مرا درک نکرد
هیچکس حرف دلم را نشنید
شهره شهر، به دیوانگی ام
من به این طعنه زنی خو کردم
دل من شعر خزان میگوید
همه دل باختهی بوی بهارند ولی
راه بیراهه برفتن
شرط دلباختگی است
عقل، پیمانه خالیست برای دل من
فهم دنیا ز دلم
دشت کویری است
لبش خشکیده
روح من همچو پر سنجاقک
میپرد بر سر مرداب وجود
مردم از فهم دلم بیزارند
دل من شور پرستش دارد
میپرستد بت نورسته به سر شاخه گل
که خزان را به بهار انجامید
لیک مردم همه پیمانه عقلی دارند
و مرا خالی از آن میدانند
راه تنهایی من از همه تن ها بگسست
خلوت شعر من از زحمت تن ها خالیست
مهدی مزرعه
از خیانت باطنِ این شهرِ ما مسموم شد
آن که بودَش دلبری از عاشقی محروم شد
چشم ها دنبالِ یارِ دیگری آواره بود
شهرِ ما این گونه بر قعرِ دَرَک محکوم شد
رسول مهربان
اُفتاده ام به پایت، چون طفل بی زبانی
از رای خود حذر کن، آرامِ جان توانی؟
محکوم انتظارم، در فصل رفتن تو
گریان مثال مادر، در سوگ نوجوانی
مژگان بی مُروَّت، حالی گذار ما را
رُخساره اش نظر کن، شبنم چرا فِشانی؟
از جامِ لعل سُرخت، قدری مرا بنوشان
خضر نبّی چه حاجت، در آبِ زندگانی
در این نگاهِ آخر، محتاج اِحتیاجم
با خاطرم بمان و دیگر نکن تبانی
عمری نظاره کردم، آفاقِ انتظارت
چشمَم به راه ماند و از دیدگان، نهانی
فرهادم از فِراقت، شعری حَزین سُرایم
دیوان من چُنین است، شیرین ترین معانی
یا رَبّ، مُدام وصلش، ما را به آرزو کُشت
تا ماهِ من بر آید، گم کرده ام نشانی
می سوزم از فراقت، کارم جز این نباشد
هجران سِزای ما شد، شرمنده ات جوانی
امشب کنار من باش، راویِ عشق خواهم
در رقص واژگانم، قدری غزل بخوانی
عرفان قائدرحمت
در هزارتوی خالیِ آینهها،
چهرهای گمشده است،
که به خاطرههای دور تعلق دارد.
در این آینه ی ترک خورده ،
چهره ای را میبینم
که دیگر نمی شناسم.
ویرانه ی درونم ،
چون قفسی بی در،
مرا در اغوش می گیرد.
کلمات، چون زنگهای شکسته،
در باد میلرزد،
بیپناه و بیمقصد.
سکوتی سنگین
بر دوش های خسته ام فشار می آورد،
در این ویرانه ی بی انتهای تنهایی.
لحظهها، در خلسهای سرگردان،
در حلقههای بیپایان میچرخند،
بیآنکه به پایان برسند.
دستهایم، در جستجوی نوری،
به سمت تاریکی دراز میشود،
که هرگز آن را نمییابم.
این فضای خالی،
پر از سیاهچالههای ناگفته است،
برای دلِ گمشده در خود.
صدای سکوت،
در شب خاموش،
پژواکی از گمشدگی و حیرت در ذهنم می چرخد،
و شاید، در این چرخش بیانتها،
هیچگاه به آرامش نرسم،
و یک روز
تنها در پیچیدگی و سردرگمی غرق شوم
و برای همیشه چشمانم در تاریکی بی نهایت فرو رود
گویی که هرگز نبوده ام...
سعید حبیبی
گفته اند اهل نظر این نکته باریک را
چشم دنیا بین نمی بیند مگر نزدیک را
هست عاجز شبه روشنفکر از درکی درست
تا بفهمد با اشارت نکته ای باریک را
از سیاهی لشکر باطل نترسد مرد حق
می کند برقی چراغان جنگلی تاریک را
گر خداوند تبارک گفته بارک در کتاب
در ثنای عبد خود فرموده این تبریک را
هر که شد دور از خودش آتش گشوده روی خویش
نیست غیر از فطرت پاکش هدف شلیک را
بر حذر باش از ریا نستوه اگر مرد رهی
جامه مذهب چرا اندیشه لاییک را
علی اکبر نشوه
خواستم گریه کنم اما نشد
خواستم ناله کنم اما نشد.
خواستم ابر شوم باران پنهانی
تا که بوسه شوق کنم اما نشد
گفت بعد تو چشم گشا یم سر کویش
چشم بستم تا ز غمت ناله کنم اما نشد
حسن یوسف در دل زلیخا گشت پدید
همچو یوسف تا سحر ناله کنم اما نشد
گفت همچون منصور مهدور شد
من با انا لحق یادت کنم اما نشد
ساقیا باده بده تا که مست گردم
مست دیده در دیده کنم اما نشد
دریا اینهمه گفتی نشد پس کی شود
گفت گر که رب خواهد کنم اما نشد
سیاوش دریابار
من انتظار وفا داشتم ؛ برای همین ...
تو را که دوست کم نداشتم ؛ برای همین ...
شکست قلب من از دوری ات هزاری و چند ...
هنوز مانده به جانم ترک برای همین
کنار آب که از تشنگی نمی پرسند
توئی که غرق خودی تشنه ای برای همین
دلم گرفته ازین عالم حساب و کتاب
کتاب نیمه رها کرده ام برای همین
به عشق می کنی نگاه چون تو بر منِ من
نگاه می کنم به تو .. به تو .. برای همین
خیال کرده ام که ما چو ماه و خورشیدیم
و می رسیم به هم چون که ما برای همیم.
شاهین جوانی
گفت ام : دوست ات دارم...
چنان شد که گویی
باد؛
سلام ِ آتش را
به مزارع پنبه رسانده است...
غزل جعفری