در این دنیای نامردی که گشته وادی سردی
به دنبال چه میگردی که درگیرِ چنین دردی
اگر دنبال عشقی تو سفر کن وادی عشاق
رسیدی گر چنین جایی سزاوارِ جوانمردی
نیافتی گر نشانی از شروط وادی مردان
گذر کن مَهد نامردان بِایستی عهدِ نامردی
تو ساکن گشتی میخانه ننوشیدی میِ مستی
سِزای تاجِ زرینی که فرق است درد و بی دردی
چو کوه هم استوار باشی ببازی بازی دنیا
مگر بی اعتنا بیند که در رقاصی دل سردی
خیانت کرد خیانتگر دلش گرم بود به تابستان
زمستان بزم رقص آرا که داند بر نمی گردی
به نزد شخص بی عاری چه دارائی چه نادری
چه دارد شأنی نالیدن جوانمرد یا که نامردی
به زنجیر ندامت کشِ تو دست و پایِ نامرد را
چنین گر گفتنت بی رحم رسیدی وادی مردی
لسان الحال احوالات مردان ،بشنو ازحافظ
شدی ناخوش نامردی شدی خرسند جوانمردی
حافظ کریمی
از نخستین نگاه،
نخستین دیدار،
میدانستم،
که جادوی چشمانت،
مرا دربند خود میکشد.
هر لحظه،
پراکنده میکند
باد،
سبد سبد،
خیالت را،
همانند قاصدک های خوش خبر،
در پیادهرو های شهر؛
شهر دلنشین تر میگردد.
از همان اولین لبخند میدانستم،
روزی برای آن مروارید ها
جان می دهم.
لبخندت را باید به آغوش کشید.
این شیدایی،
این شور،
مرا به سوی تو میکشاند،
هر ذره از وجودم،
برای تو میتپد.
شادی در وجودم شکوفه میزند،
شکوفه هایی به زیبایی هلو، گیلاس؛
رنگارنگ، چشم نواز،
دلنشین، خوشبو،
چون گل یاس.
با هر نگاه،
با هر لبخند،
گم میشوم در زمان،
سرگردان، بیتاب.
یادت،
ابر میشود،
پر میکشد تا به آسمان،
من نیز همراه آن،
تا بلندای هفت آسمان پرواز میکنم،
بی پایان، بیکران،
آزاد و رها.
میبارد،
جاری میشود در جویبارها،
وجودم از خیال تو،
میشود سیراب.
آرام میگیرد
دل هزار پارهی من.
تو میخندی،
گوشه ای از بهشت نمایان میشود،
دری از آن به سوی من
گشوده می شود.
نغمه های شادی و سرور،
از آن میرسد به گوش.
مرا مینگری،
دریایی از آرامش در دلم
پدیدار میشود.
در پرتوی نگاهت،
آفتاب مهر بر وجودم میتابد؛
و من، در این باغ زیبا،
مهمان زیبایی و گیرایی تو میشوم.
علی پورزارع
چیز ها بی شمار می بینم
عاقبت های کار می بینم
آدمی بسته دل به این عالَم
زین طریقَش چه زار می بینم
اولویّت به میل و شهوت شد
مَرکبَش بی سوار می بینم
هرکه بُد فکرِ زیر و رویِ شکم
تا ابد وِیْ خُمار می بینم
چیز ها بی شمار می بینم
عاقبت های کار می بینم
حُسنِ خُلقی که قدرِ آدم بود
حالْ بی اعتبار می بینم
گر دَوامش بُوَد،به کُل زین پس
آدمی را حِمار می بینم
جَبرِ دوران اثر ندارد هیچ
من فقط اختیار می بینم
چیز ها بی شمار می بینم
عاقبت های کار می بینم
آدمیَّت ببین چه منفور است
بوالْبَشر غم گُسار می بینم
مُنتَهایَش کسی نداند چیست
پاسخ از کردگار می بینم
سخت باشد بَلی،ولی تاب آر
کین جهان در گُذار می بینم
چیز ها بی شمار می بینم
عاقبت های کار می بینم
عرفان وارسته
دلبر من خُب بداااااند که دل می برد
سینه ام با دیدن اش هزاران غم می خِرد
یک گل از بوستان بدادم بهر یک مزه کام
در پرتو خورشید لبم را لبالب می دِرد
خود ندانم با کدامین نظر ز حسن نور آفتاب
از نور چشم بسته یعقوب جان از جانانم می خِرد
شاهدی از فلک نواز بیارم فلک آرد بکار
چرخ گردون در وصف مجنون دل ها می بِرد
گر چه با اندیشه چشم دل را از شب بشُست
راد چو کبوتر سینه چسبان روی سینه می پرد
منوچهر فتیان پور
میان موج موی تو خورشید، آبشار شده است
به چشم خیس گمشدگان ماه، تک سوار شده است
سکوت جاودان تو بر نخل های خفته عیان کرد
که خمسِ زندگانی پروانه ها بهار شده است
به گوش حلقه های گل سرخ، بادِ بادیه سر داد
کنار باغ سبز تو دریاچه برقرار شده است
سر نمازِ صبحِ تو سجاده آب های زلالی ست
که با نگاه کردنِ آن پلکِ غم خمار شده است
درون کاسه های عطشناکِ چشمِ خشک شده ات
دوباره قبل وقت اذان، اشک سفره دار شده است
پرنده ی غریب مهاجر، زمین که هیچ، سماوات
به پای فرق خون شده ات رنگ لاله زارشده است
میان عطر تازه ی نان، کوفه بغض کرده ی مردی ست
که صبح روز نوزدهم راهی قرار شده است
سمیه عادلی
با نگاهت صد غزل خواندی که حیرانتر شدم
مست کردی این دلم را، تا که مستانتر شدم
چشم سبزت بتپرستم کرده حاشا میکنم
این چه رازیست که من با عشق خندانتر شدم
میدوم در باغ چشمت عقل می خندد به من
عاقلی بودم تو را دیدم که، رقصانتر شدم
باز کردی بند و زنجیرم ، عجب آزاد دل
دین و ایمان رفت اینک چه شادانتر شدم
ای تمنا این چه شوریست گرفتاری بگو
فاش کن عاشق شدی؟ آری مسلمانتر شدم
راضیه بهلولیان
مژگان بهم زدیّ و جهانم بهم زدی
شکر خدا کنیم نه بسیار ،کم زدی
لشکر به دل کشیدی و تاراج کرده ای
بر قلّه بلند دلم یک علم زدی
این روزگار در دل ما غم نهاده بود
یک ائتلاف با غم دیرین رقم زدی
بی اذن ما حکومت سرکوب کرده ای
با نام خویش سکّه زر یا درم زدی
این اختناق در دل ما از برای چیست
این مرغ دل چه کرد که پایش قلم زدی
معلوم من نشد که تبارت چه بوده است
زینگونه هجمه ای که به رسم عجم زدی
از این هجوم تو همه حیران بگشته اند
در یک کلام ،حال خدا هم بهم زدی
جعفر تهرانی
گل کجا...
گل کجا کو نجابتت دارد
پاکی و هم طراوتت دارد
گشته ام بس میان خوبرویان
کو کسی که وجاهتت دارم
در دو عالم ندیده دیده دهر
دیده ای که لیاقتت دارد
شیعه شد منزوی دراین دوران
بین امید عنایتت دارد
محمدحسن مداحی