به جز تصویر تو ندارد دلم خیال خام

به جز تصویر تو ندارد دلم خیال خام
که ز نقش تو اینگونه فتادم بر دام
نه مثل سنگ می‌مانم، نه مثل رود می‌گذرم
بدون آغوشت چگونه بر دارم گام؟
من به تنهایی خویش راضی شده بودم هرچند
می‌گفت دلم راز خودش را با جام
غصه قصه عشق تو جهانم را کشت
صد حیف که این قصه ندارد فرجام
حب تو حی علی خیر عمل بود ولی
همهمه کرد در این شهر مطیع آرام
نتوانست کسی تا که چنین بُر بزند
به ضعیفی دلم رحم نکرد آن صدّام

من عاشق نشده بودم قبلش هرگز
تو چگونه کردی این سرکش را رام؟

زینب انیسی

تو چون صبحی در آغوش سپیده

تو چون صبحی در آغوش سپیده

مثال واژه در شعر و قصیده

تو مثل آبشار کوه مهتاب

روانی در من و اشک دو دیده


حسین احمدپور

گویند جهان با مِی و انگور خوش است

گویند جهان با مِی و انگور خوش است
رقص و دُهل و سازَکِ تَنبور خوش است
کین پند بگیر از من آواره ی دوست
آواز دُهل شنیدن از دور خوش است
عمری بِشُدَم رَهروی هر طایفه ای
با دوست شوی دمخور و مَحشور خوش است
از خود بِکَن و دور شو از قالب خویش
از کِبر و مَنیَّت بشوی دور خوش است
چشم بر راه کَسان بودم و مَست
با نور حقیقت بشوی کور خوش است
مغرور بُدم من همه عمرم به گزاف
وَز خدمت ایتام دهی سور خوش است
من اهل ادب نیستم ای دوست بدان
وَز لطف خدا واژه شود جور خوش است

غلامرضا خجسته

وقتی که این همه گُلی ...

وقتی که
این همه
گُلی ...
نامِ تورا نوشته اَم
بر زخمِ ، سینۀ درناها
برافسوسِ ، یک پنجره آواز
امّا ، شُرشُرِ باران تمام نمی شود
وَ باد
چراغ هارا ، خاموش می کند

وقتی که این همه گُلی
نامِ تورا ، عاشقانه نوشته اَم
چون نهالی کوچک
با پُرزهایِ سبزِ بهارِ تنهایی
امّا تورا ، کنارِ سنگی دیده اند
که ، با گُل هایِ داوودی حرف می زنی
با لحنی که
ماه وُ مهتاب ، درپنجره ناز می کنند ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

بی تو دل من صبر ندارد

بی تو دل من صبر ندارد
هر چه که بگویم، آرام ندارد

با عشق تو سرگشته و حیران شده ام من
تو مجنون منیُ، لیلا شده ام من


مهسا احسانی فرد

السلام علیک یا صاحب الزمان

مولاجان تو پدر و صاحب دار این جهانی..

دوستان عزیز اگه این مطلب رو خواندید برای سلامتی امام زمان

و سلامتی تمام پدرها خصوصا پدرهایی که دربستر بیمارند که پدر من هم

در بستر بیماری ...صلواتی بفرستید...و امیدوارم هیچ وقت تن تون به نازطبیبان مبتلا نشود

#سلام_امام_زمانم
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

فرق بین آدم و حیوان، به خلقت ، را یکیست

فرق بین آدم و حیوان، به خلقت ، را یکیست
در شعـــورش آدمی در جایــگاه بهـــتریست
ورنه دارد هرچه انسان، نزدحیوان بهتر است
جمله در هر موردی حیوان برانسان سر است
گرکه هست انسانِ قلدر،وحشی ودرنده خوی
من نگویم نـزد شـیری، نـزد گـرگی کـرده روی
چون بنازدخوشگلست وماهروی وخوشصدا

یک پرطاووس کافی است ومرغی خوشنِدا
گر به زور و هیکل و، اندام خود نازد به کس
پیش حیوانات بسـیاری، حقـیر افـتاده پس
گر به شهوت بازی اش نازدکه جنس برتراست
نقشِ کارش بچه بازی پیش نقش یک خراست
پس بدان ای آدمی،فرق توباحیوان چه است
سلطه برعقل وشعور وفطرت واندیشه است

محمد قائمی نیا

داستان شعر ما قصه نابودن و بیهودگی ست

داستان شعر ما قصه نابودن و بیهودگی ست
ژاژخاییِ واژه‌ها آب و هاون روزها کوبیدگیست
قرن ما گاه دوری سهراب و رستم غربت و افسونگری
شهر ما خالی ز دوستی و رفاقت پر ز ناراستی گری
راه خانه گم کنند پیران جوانان دختران و مادران
شیران در بند دامند مادیان ها هیچ و مهتر قاطران
روز را از شب تمیزی دادنش دشوار چون پاکی شده
شب کلاه خان ده در زیر پای ناکسان خاکی شده
شبها چون بوف و چون جغد در خواب روزها

خاطرات مردمان شهر ما در بر گرفته توزها
حال خوش دیگر گران نیست نایاب چون دُر شده
آستین مهتران آشیان از مار و کج دم پر شده

مسعود زعفرانی

وقت آن نیست یکی به صلح برخیزد ؟...

وقت آن نیست
یکی به صلح برخیزد ؟...
بین تب تبر،و تن درخت
هر تبر که فرو می آمد
تراشه ای ...
از اندیشه ی ننوشته درخت پراش می کرد
بر زمینی
که از باور ماندن تهی بود چون صفر
تراشه ها ،آن تخیل های کال
زمین آن به خواب رفته ی ،گریه های بی خوابی
این کودکان معصوم را پذیرا شد
آسمان تا این معصیت تهی را دید
بغض های پیرش را
صاعقه ای کرد
نه به حجم کدورت تبر
درخت سوخت ....
و صلحی سبز و آرام سر بر آورد
با شاخه هایی که ، از تبر آکنده بود ...


اقبال طاهری