در شهر ما دیری ست بویی از وفا نیست
در کوچه هایش چهره های آشنا نیست
مسجد فراوان است و می خوانند قرآن
اما همان جا هم نشانی از خدا نیست
گویی به سمت قبله ای کج در نمازیم
بر روی ما دیگر دری از عرش وا نیست
چیزی که بسیارست، درد و زخم ناسور
اما به قدر یک سر سوزن دوا نیست
سم می چکد از آسمانش لایه لایه
دیگر در این ماتم سرا قدری هوا نیست
ابری ست، تا هفت آسمان روی سر ما
افسوس بارانش بجز رنج و بلا نیست
کاشانه ها بی سفره و هر سفره بی نان
این خانه ها چیزی بجز ماتم سرا نیست
کشتی شکسته، روی موج ماجراییم
حتی نشانی از جناب ناخدا نیست
در جنگ با یک دشمن فرضی چهل سال
جنگیده ایم و دشمنی جز سایه ها نیست
سر در سکوتی سرد، همچون مردگانیم
هشدار اما این تمام ماجرا نیست
این بیت ها هم شرح حال مصر و شام ست
جان خودم توصیفی از ایران ما نیست
فاطمه مقیم هنجنی
دارم برایت از هجوم درد می گویم
از عمق جان شاعری شبگرد می گویم
دارم برایت می نویسم حال و روزم را
از آنچه دوریت سرم آورد می گویم
از خاطرات تلخ و شیرین مریوان و
از هرچه یادت با روانم کرد می گویم
دیگر شبیه قبل احوالم مساعد نیست
از روزگاری زار و رنگی زرد می گویم
دارم تقلا می کنم ... هر چند بیهوده
از انتهای طاقت یک مرد می گویم
مرتضی عباسی زاده
مه روی من، بی من کجا سر میکنی تو؟
غیر از منی را بیسبب خر میکنی تو
من خود برایت میشوم ختم خریت...
با غرغر و نقنق مرا کر میکنی تو
من گوشهگیر و صادق و بیادعایم
با لشکر چشمان خود، شر میکنی تو
ابیات را یکیک برایت مینویسم...
با خندهات ابیات، بهتر میکنی تو...
هی ریسمان دور من و دل بستهای و
مهر و محبت هم که کمتر میکنی تو
مرغ دلم تا بر سر بامت نشیند
با سنگ چشمانت، دلم، پَر میکنی تو
گفتم که مجنون خم موی تو هستم
از آن دقایق روسری سر میکنی تو
لجباز من، اخموی من، مجنونهی من
با لج خودت را خوب، دلبر میکنی تو...
سانیا علی نژاد
روح نوری کامل ازسوی خداست
هزاران جلوه اش درانبیاءواولیاءاست
بذرحلال درمزرعه ات بارگذار
که اتصالش بانور زارتفاعش پیداست
علی اکبری
دل تنگ تر شدم، نمِ باران که زد غروب
از سقفِ دل، چکیده سرم تا چه حد غروب
بیهوده در خودم چِقَدَر دست و پا زدم
از خود کجا گریزم از این حالِ بد غروب ...
دستی که ساحلم نشده بند را بُرید
تن می دهد به زندگی اش یک جسد ، غروب
همایون بلوکی
گویند که عاشق سزاوار عذاب است
دلداده به نگاهی شده دائم به عتاب است
هر کس سر کوی دل آرام روان شد بدلخواه
در راه نشسته تمناش چو حباب است
در وادی عشق بی مهری معشوق ندانست
مستوجب ستم ومحکوم که عین ثواب است
آهی گنهت هست از روی محبت سر پیری
بر دیدن آن بت عیار ستمکار شتاب است
عبدالمجید پرهیز کار
کوروش چه وقتِ خواب است؟ غم ریشه کرده برخیز
بهرِ بقا تبانی، با تیشه کرده برخیز
از گورِ خود برون آی، تا بنگرد دو چشمت
ظلمی که باد و طوفان، با بیشه کرده برخیز
گرگِ طمع وطن را، صد پاره کرد و بلعید
اینک بر استخوانش، اندیشه کرده برخیز
اربابِ سلطه جویان، دارد عطش دمادم
خونِ دلاوران را، در شیشه کرده برخیز
اکرانِ ابتذال است، در سینمای تاریخ
دردا عجب فروشی، در گیشه کرده برخیز
منشورِ دیگر آور، شاید رها شویم از
رسمِ سیاستی که، شب پیشه کرده برخیز
حمید گیوه چیان
کوچه باغ خاطره گم کردهایم در شهر خود
اشکچشمان را فراموش کردهایم در شهر خود
آنقدر بیگانه و نادوست گشتیم روز و شب
خون یاران را فراموش کرده.ایم در شهر خود
هی دیویدیم هماره ره به مقصد ناشدیم
پای همره را فراموش کردهایم در شهر خود
دل بدادیم به دنیایی که بی رنگ و دل است
یار جانی را فراموش کرده ایم در شهر خود
ناز یار و وسعت پر درد تنهایی خویش
نابجا هجرت نمودیم جملگی از شهر خود
دل بدار مفتون از هرچه بجز یار است و بس
عاقبت خواهی بمانی سوده رام در شهر خود
مسعود زعفرانی