باد زمان
نمناک می وزد
بر خاک عمر
تا بیدار کند
زمانهای به خواب رفته را
افسانه_ضیایی_جویباری
تو آمدی تکیه دادم به شانه های خیالی
چه آشنائی تو ، بین بیگانه های خیالی
دیگر نمی خورم از این به بعد نانِ غمم را
بیگانه ها !چه پُرند این پیمانه های خیالی
صدها گناه از دلم شسته می شود روبه چشمت
از دید ِ من مسجدند این میخانه های خیالی
دیدم به دورم همه می چرخند وقت نبودت
پر پر شده اند اینجا پروانه های خیالی
افتادم از پا به جایش به دست هایت رسیدم
اینجا منم قهرمان افسانه های خیالی
مریم نصیری
تماشایم کن و چشمان مستت را نگیر از من
تب حال و هوای بند و بستت را نگیر از من
قرارم را گرفتی بر سر قول و قرار اما
لب عناب سرخ می پرستت را نگیر از من
از این پس سر به بازوی تو خواهم داد اما تو
مرا با دیگران نسپار و دستت را نگیر از من
سر مویی به غیر از طره زلفت نمی جویم
همین رشته های ناگسستت را نگیر از من
کنونکه غیر مژگان سیاهت پیش رویم نیست
سر پیکان تیز ناز شستت نگیر از من
علی معصومی
ای بی ریاترین شب ِ تاریخ ِ ریشه ای
در جنگل سیاه غزل ، شیر بیشه ای
در طول و عرض ناقص جغرافیای درد
چون سورچی ِ روز بد ، رسوای پیشه ای
بر قامت سبزینه ی این تک درخت ِ باغ
صد ضربه می خورَد از ضربه های تیشه ای
دوری ز قلب پر شررم لحظه لحظه تو
اما قبای قامت عشقم همیشه ای
بنشسته چون جادو به روی لحظه های من
مثل شراب ناب در یک جام شیشه ای
این پرده نقش زندگی نامراد ماست
چون برگ ِ فیش گمشده در پشت گیشه ای
فریما محمودی
خشکسالی زمین را فرا گرفته است
زمین تشنه باران مهر و محبت است
از ظلم و بی مهری زمانه طوفان شده است
حالم خوب نیست و دلم گرفته است
هوای دلم ابری است و چشمانم پر از گریه است
منم مثل اسمان ابریت دلم غمگین است
اسمان پر از ابر بارانی باش
ای اسمان ابری ببار شریک گریه های من باش
صدای چک چک قطرهای تو صدای ازادی است
نم نم قطرهای تو ای اسمان برای حیات باغ الزامی است.
مصطفی خواجه دهاقانی
بسکه طنازی کنی من را به غارت میبری
با همین ناز و ادا دل را اسارت میبری
دل ز دستم میرود جانا به فریادم برس
در زمانی گر چه عاشق برصدارت میبری
هرزمانی گر گدایان را نشان باشد زتو
بی نشان شوچون دلی را بامرارت میبری
جان زعشقت می سپارم بهر احساس شما
ای دریغا جان من با این جسارت میبری
دیگر ازپروانه های رهگذر گیرم نشان
باز میدانم آخر آن هم شرارت میبری
دل به افسون میبری با غمزه ی طنازیت
چون دهی بازی دلم را با حرارت میبری
در تجارت چون نداری سود در راه طلب
بی نیازی را چومالی بی تجارت میبری
گر زخط، مشکین خوددیوان دل را وا کنی
روز محشر نام خوبان را عبارت میبری
امین طیبی
صبحِ نگاهت را دوست می دارم
طلوعی از دلِ تاریک مردمک
محصوردرقوس وقزح دوّار عنبیه
بلورینه ی زلال قرنیه
و لهیب یک عطش طولانی
آنگاه که زندگی دوباره آغاز میشود
حلاوتی نوشین
پرنور و آتشین
زیبا و دلنشین
در سکرات بیداری صبح
تابناکیِ صبح چشمانت را میستایم.
میترا کریمیان
کاش میشد بعد از این آسان فراموشت کنم
مثل شمعی در شب تاریک، خاموشت کنم
نیست ممکن نه ندارد فایده یک لحظه هم
این که خود را بیخیال عطر آغوشت کنم
خسته ام از گرگ بیرحمی که دارم در خودم
تا به کی باید کمین در راه خرگوشت کنم
نه نکن اصرار بوسم باز لبهای تو را
نه نمیخواهم که دیگر لحظه ای نوشت کنم
قسمتم شبهای طولانی بی تو بودن است
خسته ام سودابه باید دل سیاووش ت کنم
تا که نوری بعد از این آرام گیرد روز و شب
نیست دیگر چاره جز اینکه فراموشت کنم
آرمین نوری