ای آنکه تمام نَظَرَت کعبه طَواف است

ای آنکه تمام نَظَرَت کعبه طَواف است
دور مانی ز احوالِ دگر عینِ گناه است
همسایه ی نادار را رسانی به کرامت
محبوبهِ جانانی و جانانی پگاه است
نزدیک ترین نزدیکِ عالم ها به هستی
هستی که نزدیکی ما حسِ نگاه است
دنبال خدایی تو اگر موسومِ حج ات
اُفتاده ای خیزانی هزاران حجِ ماه است
آن کودک بیمار که ندارد پدری کان
لب خنده نشانی که یقین فاتحِ راه است
درمانده ی بیچاره را گر چاره بسازی
حج رفتی هزارانی تبارک گهِ شاه است
دیدار خدا را نتوان با بَصری دید
هر جا نظری شاهِ دوعالم همه گاه است
آن حسِ عجیبی که درون داری به فرزند
محسوسِ حسِ قاطعِ احسانِ پگاه است
رقاصی دریائی و عکاسی جنگل
یک ذره ای از عشوهِ نقاشی شاه است
آنگاه که دگر چشمی نبود اشکی بریزد
حج واجبی حاجی برو حج دعوتِ شاه است
رحمانِ کران ها که به عَبدان شده عاشق
همسایه بِگریَد رَوی حج غایتِ جاه است
حافظ ، نظر افکندی سَما دیدی جمال را
در سجده نظر کن به علی عاشقِ چاه است


حافظ کریمی

بدون وجود امید یا ناامیدی،

بدون وجود امید یا ناامیدی،
این همیشه معیار همگان
از برای زندگی؛
نفس،
می آید و می رود
و روزان و شبان
نیز...
و بایستی
با فراغت خاطر
هستی را
پذیرا شد
همانگونه
که هست


فرشته سنگیان

ساحل ترین کرانه ی دریایم.

ساحل ترین کرانه ی دریایم.. وقتی تو بر آن پهلو نگیری.
که کویری گرمسیر است ساحلم
باطل ترین تمبر پستی ام .. وقتی تو بر من نامه ای نفرستی.
که نابیناست چشمانم

آواره ترین زلزله زده ی سرماخورده ام ..وقتی تو به امدادم نرسی.
که لرزان است بدنم.
سرخورده ترین سالمند این آسایشگاهم ..وقتی تو به من هفتگی سر نزنی.
که پژمرده است گلدانم.

سیّد ستاره حیدری

همینکه خاکریز شانه هایت سنگرم باشد

همینکه خاکریز شانه هایت سنگرم باشد
نمی ترسم اگر اشکی به چشمان ترم باشد

کنارت امنیت دارم پر از آرامش محضم
چو زیر آتش بیگانه دستت معبرم باشد

هوای عشق آلوده ، مرا دریاب می میرم
بمان تا حجم آغوش تو تنها بسترم باشد

چو کفرم می زند بر دل بسوزانم هلاکم کن
نگاهم کن که چشمت وحی بر پیغمبرم باشد

سپاه دست های گرم تو پشت و پناهم شد
امیدم باش تا عشقت امیر لشکرم باشد

محمد عسگری

به برق چشمانت

به برق چشمانت
من سلام کردم
سلامت بود
چقدرخرم
چقدر شاداب
پس از این مدت طولانی زجر آور جان کاه
که بستر ها هم آغوش غم انگیز تو در هر لحظه طولانی ما بود
ومن خوشحالم از آزادی جسم و شکوفا گشتن روح بلند تو
به زیبا دشت دل داری
چقدر شور آفرین است ماندن ما زیر این لذت فزا سایه
که می سازی به برگ و شاخه سار مهر لبخندت


قاسم لبیکی

السلام علیک یا صاحب الزمان

اللهم عجل لولیک الفرج
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش

ساده افتادم همچون سایه ای بر پای خویش
می برند از یادم اما ماندم در جای خویش

در دلم اهریمنی بی رحم با من دشمن است
حیف من هرگز نبودم مامن و ماوای خویش

سرزنش کردم جهان را تا که خود را وا کنم
یخ بستم در تب آفتاب بی گرمای خویش

تا به دیدار تو صد ها بار خوابم برده است
باز اما باز گشتم با دل تنهای خویش

ای زلال و صاف اجبار است نفرینم نکن
باید این آیینه می رفت، تا شوم پیدای خویش

زنده ام ،چون قطره ای باران کز پیوستگی
می خرامد تا بیابد راه در دریای خویش

هیچم و از هیچ گاهی می شود عالم گرفت
مثل من هرگز نمی یابد کَس معنای خویش


حسین وصال پور

شاید غرور و خودداری واسه اشکات سد باشه

شاید غرور و خودداری واسه اشکات سد باشه
ولی خوبه یکی اندوه آدم رو بلد باشه

شاید چشمها که می خندند تهش یک غصه می لرزه
کسی حرف نگفته رو اگه بفهمه می ارزه

همیشه اون که تو واسش عزیزی نور امیده
توی هر حالتی باشی بازم دل به دلت می ده

اونی که از دل خستت خبر داره ولی می ره
و می دونه نگاه تو میون غصه زنجیره

همون بهتر که پاهاتو تو محکم برداری
برای هیچکسِ دیگه دل و جونت رو نگذاری

یه وقتاآدم ازتنهایی وسایش نمی ترسه نمی میره
همه از دور خوب اما دل از نامردمی سیره

الهام ابوالحسنی

سالها از شوق تو با گریه هایم زیستم

سالها از شوق تو با گریه هایم زیستم
چشم ودل شاهدبگیرم،خون دل بگریستم

دل اگربشکست،گفتی:قیمتش افزون شود
خوش به حال من که عمری دلشکسته زیستم

عشق آمد،چند سالی دست و پنجه نرم کرد
دیدی آخر گفتمت:تا پای جان می ایستم

رنگ پاییزی ندارد،سرفرازِ باغ عشق
سَروْ قامت، سبزگونه،من بپا می ایستم

باز دیشب،امتحان دل بیامددر میان
زیر پایان نامه ی دل،نمره دادی،بیستم


قاسم یوسفی