تو در اوج نگاهم جامی از جمشید خواهی دید
بر این عشق اهورایی بسی امید خواهی دید
اگر چه راه پُر هجر و فراق و درد و ناکامی
ولی در انتهایش پرتو خورشید خواهی دید
به چشم مادران ِ پُر امید از رویش فرزند
کمی از ابر شادی را که می بارید خواهی دید
در این شبها که می تابد سیاهی ، ترس و نومیدی
تو درسی از دلی که سخت می لرزید خواهی دید
از این گل واژه ها رنگین کمان عشق می خیزد
چنان که در کنارش مامنی جاوید خواهی دید
رَوَد حجم سیاهی از رخ خورشید و سر انجام
به زیر پرتوش هر روز خود را عید خواهی دید
فریما محمودی
مسیحی
به صلیب کشیده میمانی
که ز آسمان آمده ای
جهانی فرعون شناس شده اند
نکند کلیمی
که ز طور آمده ای
گلستان انسانیت جان گرفت
شاید خلیلی
که ز آتش آمده ای
طوفان فتح خیبر است
شاید رسولی
کز حرا آمده ای
نه. نه
تو خود پیامیری دیگری
کز آتش و خون آمده ای
آخر تو هنوز سیبی نخورده ای
مرضیه پورجمالی
دل من میسوزد
از غم و درد و جفا ...
چون اناری که ترک خورده دلش
چون درختی تنها
در شبی پاییزی
که به هجر برگهای تن خود راضی نیست
و زمستانی سرد
که به لرز تن او راضی نیست
برف میبارد بر تن او ،
تا بمیرد تنها ...
درگذشتند روزها
سفر پیر درخت تنها
از زمستان به بهار کافی نیست
شور میخواهد و بس
وشبانی که در آن نزدیکیست
شاخه اش را بشکست
شاخه اش گشت نی و نی شد او
و شبانک به تنش تکیه بزد
و نواخت
شور نواخت
دل من نغمه ی دشتی خواهد
بروم در دل دشت پیش آن پیر درخت تنها
تا به سازم شاید زخمه ایی هدیه دهم
شاید این درد و جفا در دل دشت اشک شود
و بریزد از چشم
شاید این قلب شکسته پاک شد...
شور دل آغاز شد
و زمستان دلم پایان یافت...
پریسا بقایی
گم شدهام
جایی در زمان یا بیزمان
پشت غبار...
پشت مه...
کدام غبار؟
کدام مه؟
غبار فاصلهها
و مهی از آرزوهای متراکم
آیا کسی مرا پیدا خواهد کرد؟
هیچکس پیدایت نمیکند
خودت پیدا شو
شبنم حکیم هاشمی
از شهر دور گشتیم، پشت صدای دنیا، در کلبهای نشستیم
در این بهشت شخصی، فارغ ز بار هستی، من بودم و تو بودی
از ذوق بودن تو، چشمان خیرهی من، از اشک شوق پُر شد
با جادوی نگاهت، یکسر خطوط غم را، از چهرهام زدودی
کلّ سرودهها را، از خاطرم ربودی، با سِحر خویش وآنگاه
در دفتر خیالام، با واژههای کهنه، شعری نوین سرودی
آغوش باز کردی، تا در حریم جسمات، با بوسهای بمیرم
مفهوم زندگی را، با مرگ نزد معشوق، زیر و زبر نمودی
از خواب خوش پریدم، بر جا نشستم و باز، در بسترم خزیدم
من زنده بودم اما، جویای مرگ زیرا، افسوس تو نبودی
سیدمهدی منتظری
می روم تا پاک گـردم، عاقبت ترکش کنم
هم مواد و کمپ را من تا اَبَد، ترکش کنم
کمپ شان آتش گرفت در طرفه العینی چنــان
سوختند و دود گشتند پاک گشتند زین جهان
حین آتش یادش آمد، قول داده مادرش
گر کند ترکش، دهد او آشتی با همسرش
لیک نتوانست که مـــادر، عهــد خود آرَد بجا
یکسره او ترک کرد هم کمپ و مادر، همسرش
...
سلیمان بوکانی حیق
صدم غم هست اما همدمی نیست
وگر یک همدمم باشد غمی نیست
هزاران رازم اندر سینه پژمرد
دریغا و دریغا محرمی نیست
خمار آلودم اما ساغری نه
سراپا ریشم اما مرهمی نیست
گنه ناکرده پادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
سیه چالی نصیبم شد جو بیژن
چه گویم با که گویم رستمی نیست
بمیر ای خشک لب در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
نصیحت ناپذیر و حرف نشنو
دلی دارم که بی محنت دمی نیست
خوشا بیدردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
کم است "امید"اگر صد بار گویم
صدم غم هست اما همدمی نیست
مهدی اخوان ثالث (م.امید)
باز جوانه زدی
بوسه بر چشمی
عاشقانه زدی
در میانه راه
لابلای هزار..
برگ عاشقی
آشیانه زدی
پیروز پورهادی