پیش چشمانم بمان ای پازن دشت خیال
گرمی هرم جنوب و سبزی دشت شمال
بامداد و رقص پای تو قیامت می کند
بین مرزنگوش ها و لاله های بی زوال
رنگ چشمان تو را پیوسته هورا می کشد
صفحه جامانده از تقویم روز و ماه و سال
ای تب آغوش تو آغشته ی بادام تلخ
نقش هر پیراهنت حال و هوای سیب کال
میوه ی باغ کدامین روستای سرحدی
ای تمنایت حرام و ای تماشایت حلال
این تو بودی که به یاد من غزل انداختی
این تو بودی که مرا دادی به کوچیدن مجال
کاش می دانستم از اوضاع نافرجام ایل
کاش می دادی خبر از آرزوهای محال
علی معصومی
باز هم کلافه و بی حوصله ام
تجسم پاکت سیگار من کجاست
یارای ایستادنم بر پای نیست
شانه های دیوار من کجاست
زانوانم سست بی حوصله اند
تکیه گاه پر اقتدار من کجاست
زندگی جز رنج مدام نیست
آن من حوصله دار من کجاست
تورج امیری
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر؛
و من،
مسافر مسیر آب،
حال خواه برکه باشد،
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم.
من و کوچه تنها مانده ایم،
میشنوی؟
تنها
علی پورزارع
جبر کدام اتفاقی
بی گذر از چشم
بر دل نشستهای؟
نقاب شب که بیفتد،
تو بارانی و من
ناودانی
که شیب هیچ کوچهای
نالههایش را گردن نخواهد گرفت
حسین محمدیان
ره صد ساله که پای دوان می آیم
جگرم گشته چو خون ناله کنان می آیم
دَلَ ماتم زده در سینه چنان در طپش است
که به چشمان ترم اشک فشان می آیم
مَنَ دلدار برایت چو بگریم هر روز
همچو سیلی به برت غُره کنان می آیم
همه عمرم زبرایت که تلف شد دلبر
چو پریشان شده ام دل نگران می آیم
گل بی خار چمن را تونمودی پرپر
رمقم رفته که بی تاب توان می آیم
چه کنم قسمت من بوده که در این دنیا
سَرَ آن کوی تو بی روح روان می آیم
شده افسرده نسیم از دل بی تاب چنان
زده آتش به دلم شعله به جان می آیم
شهربانو ذاکری دانا
حسرت میخورم
حسرت آن بغل ها
حسرت تمام آن بوسه ها را
حسرت تمام نگاه ها را
کی میتوانم به آن برسم ؟
آیا نفسی مانده برای رسیدن به او ؟
آیا میتوان به از دست رفتن اندیشید ؟
تو از دست رفتی
از نگاهم رفتی
اما از یاد نرفتی
ز یادت غم دارم و غم
به یادت داغ و ماتم دارم
حال بر سردر قلبم مینویسم :
به عزای دل من خوش آمدید ...
عارف ایمانی
آغوش تو
برایم امن ترین نقطه دنیا است
و من بی گمان
در انعکاس بودنت
همیشه دوستت خواهم داشت.
سهیلا عزیزی
خسته از ریختن برگهایش
آهنگ گوشنواز کلاغ ها
و سمفونی زیبای باد را می شنید
طبیعت گیسوی هزار و یک رنگش را شانه میزد
و باران برایش لالایی می خواند
صدای قدم های عابران
در میان هیاهوی پاییز راه خود را گم می کند
مترسک ها لبخند های پوشالی بر لب دارن
و دلقک ها در گوشه ای اشک میریزند
پاییز دیگر برایم تکراری شده
تکرار نبودن ها
و انتظار برای تکرار شدنت
فصل پاییز برایم جز رفتنت ارمغانی نداشت
فنجان قهوه ام از دهان افتاده
و فالم بوی کهنگی می دهد
این پاییز نیز میگذرد
و تو هنوز نیستی...
محدثه هزاروسی