فردا زودتر از فلق میزنم به دریا

فردا زودتر از فلق میزنم به دریا
و خواهم انداخت به آب کابوس زندگی را
و دور می‌شوم از خشکی
و دست تکان خواهم داد برای ساحل‌نشینان
و با رؤیایی شیرین
سوار بر قایقی پر از آزادی و خیال
پاروزنان گم می‌شوم از
شهر غمبار کنار دریاها
و سفر خواهم کرد به دوردست‌ها
و به آنجا که نباشد خبری از
ناله ماهیگیران زندگی غرق شده
و‌ ساحل بوی ماهی‌های مرده ندهد
و دیگر
صدای شادی کودکان کار
شلوغ کند زمین را
و آواز پرندگان بهاری
نوازش کند گوش‌های منتظر را
و رقص موهای دختران زیبارو در باد
چشم‌ها را مشتاق دیدن کند
و آنگاه سفر خواهم کرد تا پایان خیال
به آنجا که شاید
بهشت با فرشته‌هایش
میزبان بنده‌ای فراری از زمین سرد باشد.

عبدالله خسروی

خرامان بیاید خیالت به دل

خرامان بیاید خیالت به دل
نشسته فراقت چو کشتی به گل

ز نا مهربانی کهنسال شد
زمستان جوان بودو ابطال شد

نگاهم به جامت به پیمانه ات
بنوشم می حق ز میخانه ات

چو پیچک تنیده به هم دستمان
ندارد جدایی که پیوستمان

قدم می زنم با تو چون سایه ای
به شعرم تو نظمی و ارایه ای


محمد فرد محمدی

باز هر فصل که می اید

باز هر فصل که می اید
رنگ در رنگ
نمایشگاهی است در دل و جان طبیعت.
باز هر حال و هوایی که بیفزاید
تازگی را در تو.
باز هم نقش تبسم
بر لب
بنشیند
به چه زیبایی.
و تو در بازی هر لحظه ی خود
سخت سرگرم تماشایی.
چه شود باز بیاید باران
و بتابد مهتاب
در دل یک شب تاریک اینجا؟
چه شود معجزه ای رخ بدهد
ومرا مست کند ناآگاه.
سبد حوصله ام گاهی
می شود خالی.
گاه گاهی که تو باشی با من
در عبور از همه چیز آرامم
بی خیالم مستم
نیستم در قفس واهمه و ترس و یاس.
باز هم شکرا خدایا
گاه گاهی که فقط جنگ شود
حاصل تازگی ام رنگ شود
باز هم می گویم
میرسد باز
طلوع خورشید
در سحرگاهی که
نورمی تابد
از مشرق عشق

بهداد ذاکریان

بنام خداوند ناهید و مهر

بنام    خداوند   ناهید    و   مهر
خدای    سپیده،    خدای   سپهر
خداوند   فجر    و  خدای  شفق
خدای  صلاح  و   فلاح   و  فلق
خداوند   لوح    و   خدای   قلم
فرا  خوان  هستی  ز  کتم عدم
خداوند     دانای     سرّ     نهان
حکیم   توانای    روزی    رسان
خداوند  عدل   و  خدا وند  داد
خدا وند   ابر   و   خداوند   باد
خداوند  زیتون و سینین و تین
خداوند   وَرد   و   وَرید   وَتین
خداوند سیب  و خداوند طیب
خدای حسین  و  خدای  حبیب


شهاب سنگانی

باید شعر بخوانم

باید شعر بخوانم
شعرهای خوب
شعرهایی که شاعران خوب به زبان آدمیزاد می‌گویند.
اما
من دلم میخواهد به زبان حیوانات شعر بگویم
مثلا برای پلنگی که بره آهویی بی مادر را به نیش گرفته
و به کرکسِ بالای سرش چشمک می‌زند
یا برای موش ها و خرگوش هایی که با شیطنت
گوسفندان را از مسیر مزرعه دور می کنند
حتی برای راسویی که تخم های ماری را می دزدد که تخم پرندگان را می‌بلعد
و یا شاید چند بیت عاشقانه برای ماهی هایی که در خاک می‌میرند.


ندا غفارزاده

هنوز هم وقتی غم به سراغم می آید،

هنوز هم وقتی غم به سراغم می آید،
به زیر زمین خانه مادر بزرگ
فکر می کنم.
کاشی های آبی،
حوض میان حیاط ، ظهر تابستان،
پله های آجری آب پاشی شده،
خنکای زیر زمین نیمه تاریک،
و عزیز.
آقا بزرگ می گفت، بیاور آب یخ را
در کاسه آبی،
تا خاموش کنم عطش دل،
چون مرحمی بر داغ روزگاز.

باور نمی کنم،
همه چیز از خوب و بدش
گذشت و
باقی ماند یک خاطره،
که مرا رها نمی کند.
کوچک بود خانه مان، سخت بود روزگار،
و دل ها مالامال از آرزو.

روزها در پی هم بی پایان، صدای خروس صحر
و کلاغ ها که باز می گشتند از مدرسه،
نشسته بر گنگره های دیوار
به هنگام گذرای روز.

اما پایان ناگهان رسید از راه
همه رفتند، حتی عزیز،
انگار که نبودند هیچگاه،
همچو تصویری بر حباب هوا،
شاید هم نقشی بر آب.

اکنون که آهسته آهسته
در پایان راهم،
می پرسم از خود،
که آنطرف از پایان چیست؟
عزیزم کجاست؟
دلم برایش تنگ شده.


دکتر محمد گروکان

سکوت میکنی

سکوت میکنی
من همه تن گوش میشوم
سکوتت را باور نمیکنم
من آن دیر اشنایم
که هر روز
با غزلی از نور
صبحم را بخیر میکردی
و هر شب با لالایی نوازش
ماه و تمام ستاره ها بر بالینم
شب را بخیر میکردی
میدانم به مهر اشتباهم
لب بسته ای
میدانم اشتباهم عریان است
و رختی از جبران بر تن ندارد

شاپور دشت بزرگ

من آن کبوترم که بر شاخه یِ تر نشسته بود

من آن کبوترم که بر شاخه یِ تر نشسته بود
غنچه ی دل بر تن یک درخت سرد بسته بود

به هر زمستان به غمِ درخت خود شکسته ام
بال سفر داشته ام ، بار سفر نبسته ام

مردم هر کوچه ز هم وصف مرا شنیده اند
بجایِ تصویر وفا ، طرح مرا کشیده اند

حال من آن پرنده ام که بیخبر گم شده ام
به جرمِ بی وفایی ام شهره مردم شده ام

چونکه شبی کبوتری از قفسش پریده بود
صاحبِ دیوانه به سنگ از پی او دویده بود

از بد حادثه مرا دستِ کجش نشانه کرد
بال مرا شکست و بر کنج قفس روانه کرد

به دام صیادِ بلا ، اسیر و پر بریده ام
برای خنداندن او تا به سحر پریده ام

آه و تقلای مرا درختِ من ندیده است
جور جفا ز شاخه ی خالیِ من چشیده است

من به کنار پنجره از پس شیشه های سرد
دیده ام آن درخت را غرق کلیشه های درد

حمله ی باران و تگرگ به زخم صامتِ درخت
طعنه ی باد مستهز شکست قامت درخت

آه از آن شب که دگر رنگ سحر ندید ه ام
در قفس فاجعه من چه بی ثمر دویده ام

شبیه یک پرنده بر شاخه ی درد بوده ام
شاهد خشکیدن یک درخت زرد بوده ام


سحرفهامی