چو این قصه تمام می کنم
بنام عشق رجوع می کنم
پس از باران دلتنگی
من ازدریاشروع می کنم
من از خاکستر این دل
از شراری نو شعله می کنم
ازاین غربت،غروب دل
من از مطلع طلوع می کنم
غم آزاد مخورای دوست
من از قله عروج می کنم
علی اکبری
در شبِ بیعطرِ پُر از آدمک
حضور تو نفسنفس مبارک
عطر تو دیوانهتر از اقاقی
موی تو خوشخبرتر از قاصدک
لبخند تو بیبغض و بیبهانه
آهِ تو خوشصداتر از ترانه
گرمیِ خوبِ لرزشِ دست تو
دلیلِ دلکندن از این زمانه
زیبا شدم از تو به یک اشاره
از پیله پروانه شدم دوباره
تو خوابِ چشمام هقهقِ قفس نیست
رویای تو بالمو درمیآره
بودنِ تو، فرصتِ دست و گیتار
غیبت تو، غربتِ یاس و رگبار
آغوش تو، حریمِ مومنانه
رنگِ یه آتیشبازیِ بیآزار
زیبا شدم از تو به یک اشاره
از پیله پروانه شدم دوباره
تو خوابِ چشمام هقهقِ قفس نیست
رویای تو بالمو درمیآره
حسین صداقتی
یک آذرخش سینه یِ شب را دریده است
ققنوسِ آهی از قفسِ خود پریده است
آدم به آدمی رَسد او کوه کی بود ؟
دهقان چگونه گندمِ خان را خریده است
گاهی عزیزِ مصر زِ چاهی برون شود
بازارِ بَرده بوده و بَندش بُریده است
گهواره سازِ نیلِ پسر ، اشکِ بیصدا
از چشم هایِ مادرِ موسی چکیده است
گاهی دعا نکرده لبی شاد میشود
غمگین شود لبی که شما را گزیده است
آخر حسابِ ذره و مثقالِ این جهان
او میکِشد از آنکه درونش دمیده است
از هر کرانه تیرِ دعا کرده ام روان
یک نکته گفته حافظ و باقی قصیده است
آن آذرخش شب زدهای را نجات داد
وقتِ طلوعِ صبحِ سپیدی رسیده است
میثم علی یزدی
کودک افسونگر شعر و غزل
کجا رفت معجزهات
نیک بنگر
ماه آن بالا پیداست
پای بر حرم یار بگذار
دست بگشا
شعری تو بگو
تا که ساز شود
این ساز تنهایی
تا که باز شود این
قفل سکوت
کودک افسونگر شعر و غزل
شعری تو بگو
تا بشود
تا نگویند
گاهی نمیشود
که نمیشود
که نمیشود
تو پریزاد غزل
تو همآواز غزل
تو بیا
تا که ببینیم شب را
دست باد بگیریم و
ببوییم قطره شبنم را
مهرداد درگاهی
(حیف باشد که تو باشی ومرا غم ببرد).
دست در دست دلم کرده و شبنم ببرد
شاد باشم که دلم یار به صد ناز کشد
ملک گو تنگ نشین باش که ماتم ببرد
دل زمن برده که جانی زهمینش باشد
بر دلم بی سببی حکم تو محکم ببرد
که ز یک بوسه تو دیوانه و بیمار شدم
دل دهم در سر کویت غم و دردم ببرد
جان فدای تو کنم گر ندهی کام رقیب
حیف باشد که سگ از کوی تو نامم ببرد
چه عجب گر غم هجرت به دلم راه دهد
چون توان گفت زهجران تو از هم ببرد
گفتم از خاک به سر کوی تو گردی دارم
گفت گر خاک شوی خاک مرا کم ببرد
غم اگر جان ببرد دل برود لیک چه سود
کز غم روی تو بر جان یک دم ببرد
عشق هر چند که دارم و تو میداری
آه ازین درد که جانم ز تو هم کم ببرد
نشنوم ناله وفریاد زبیداد رقیب
گرچه از درد دلم ناله و از غم ببرد
امین طیبی
در فرات عشق تو
هر موجی
دشنه بر پهلوی خود نهان،
زخم میزند بر قایق بی پاروی من
هر موج عصیانِ قضاوت
آبستن تجاهل فکر من بود
چه ساده بود دل من
که پای کرسی عدالت دروغ مینشست
دیگر هیچ قضاوتی را باور ندارم
تنها تو را باور دارم
که معنای اعتماد و وفایی
اگر قایق من خواب دریا دید
ابایی ندارم
با سباحت به ساحلت میرسم
علیرضا یوسفی
ای قوم و خویشِ اقاقیها
اطلسیها، رازقیها
همزاد باران
زلالیِ آب
پوست پاک خاک
روح لطیف باد
نیلی کبود غروب
فراوانی گندمزارها
طراوت بهار
سایهی استوار ارغوان
ای خطوط پیراهنت روشنی آفتاب
مرا برگردان به چشمانت
به ابتدای جهان
و بگو
کدام جاده، تو را به سینهی من میرساند؟
ناهید عباسی راهدار
در کلبه جنگلی خاطراتم
تکیه به چند فنجان کلام دارم
نغز و شیوا
ساده و روان
گویا و شیرین
با کلمات بازی میکردم
دل را به میخانه می سپردم
حالم را در ابتدای کوچه تنهایی
جا می گذاشتم
رقص کنان ترانه می خواندم
می و جام و الست ...
همه را با خود داشتم
چه زود شب به آخر رسید
آرامش با او ، خاطره شد
تنم سرد و روحم پریشان
در کنج دلم
روزی ، عشق بود و من بودم و تمنا
شب رفت...
عشق رفت...
و من رفتم
ولی تمنا هنوز پابرجاست
کاش اندکی تنها بودم
در کنار آرزوهایم
استکان چای می گذاشتم
و از شفق تا غروب
آواز با او را زمزمه میکردم
دلم میخانه است
لبانم تشنه جام جانان است
چشمانم نیاز
قلبم سرد
کاش دوباره باران ببارد
تا قطرات اشکم در آن محو شود
حسین رسومی