کاش کودک بودیم

کاش کودک بودیم
و کودک می‌ماندیم.
بزرگ شدن
تاوان دارد.
تاوانی سخت
تاوانش
مرگِ است.
مرگِ پاکی.
مرگِ زیبایی.
و مرگِ کودکی.

عبدالمجید حیاتی

امشب از خانه تو گریه کنان خواهم رفت

امشب از خانه تو گریه کنان خواهم رفت
بار دیگر ز غمت ناله کنان خواهم رفت

گفته بودی که چو رفتی مبرم از دل و یاد
با غمی حک شده بر این دل و جان خواهم رفت

راز دل گرچه هویدا شد و این شد حاصل
تا که این راز بماند به نهان خواهم رفت

چشم بر راه ندارم که نشان یابم و لیک
به همان جا که ندارم به نشان خواهم رفت

چه خوش این عاطفه را نغمه جانم کردی
خسته اما همه شب نغمه کنان خواهم رفت

من ندانستم از اول معنی بودن را
تا که این بار بگویی تو بمان خواهم رفت

(از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران)
عاقبت هم تو بمان، با دگران خواهم رفت

روبروی تو نشستم که نگاهی بکنی
از بر تو عقب سر نگران خواهم رفت

چرخ گردون که نچرخد به مراد دل ما
تا ثریا همه را چرخ زنان خواهم رفت

اینک از عمر سمر نیست زمانی باقی
گرچه این بار هم از جور زمان خواهم رفت

سمر دیوان

دلم را زنده کردی

دلم را زنده کردی ، کودک درونم را حسابی شیر دادی
آری راستش را بخواهی چند روزی بود
که دل شسته بودم از روی تو
قهر کرده بودم با دل تو
قهر ، قهر هم نه
خویشتن داری بودی بیشتر ادا در میاوردم
وقار ، متانت تو همه از سر مهر باران بود
آمدی چند باری بی توجه آمدنت را کنترل انداختم
با ناز و ادا آمدی چند باری از این کوچه باغ پر کشیدی
رفتی
نگاهت پشت این دیوارها سوی خانه ما بود ، می دانم
چشمانت در این کوجه به خانه ما سنجاق بود
وقار و متانت طبعت سنگین و رنگین بود
طول موج حیایت هست به امتداد این ابر بهاری
یواشکی گرفتی از دل خاک چند سنگ سیاه و سپید
دادی زنگ در خانه ما و گشتی پنهان
می دانستم آمدی و زنگ در خانه زدی
پشت در به انتظارت نشسته بودم
می خواستم وقارت ، تنهای نگاهت ، بوسه انتظارت را بگیرم
کشیدم پر از بوم ، کشیدم پرده
یکی پرده شعر زدم ، یکی پرده نقش و خیال کشیدم
نقش خیال داشتم من با توی دیوانه به پرده روزگار
زنگ در خانه را که نشاندی به آن چند سنگ ریز و درشت
دیدم نشانده بودی سنگ سپید به انگشت شصت
دادی اشاره سوی شیشه
آری تو برایم نازی ، تو مهربانی
تو آن گل شب بوی تو گلدانی
مرا دادی صدا با همان سنگ سیاه
برای دیدنم کشیدی هوار
دوست داشتنت برایم عادیست و وحشی
سایه کشیدی روی دیوار ، یک لبخند سرخ هم دادی به جانش
دوست داشتن را کردی پنهان
زخم دلت را روی دل کردم پنهان
تو نه آن گل شب بوی توی گلدانی
نه آن شراب تو تنگ حوضی
تو فاصله بین بودن ها و نبودن های
می بوسم ، می بویم ، می نوشم ، حضورت را به هر مستی
چشم انتظارت را از نیمه هر ساله بدوش می کشم
فاصله میان بودن ها و نبودنها برایم کمی گشته دشوار
من قهر نیستم ، آشتی آشتی هستم اگر که تو باشی
خیال خامت آسوده باد قهر نیستم


حسین اصغرزاده سنگ سپید

دیگر حرف ها عاشقانه نیست

دیگر حرف ها
عاشقانه نیست
تمام من،
ازعشق تو مردن ست...


مهتاب آقازاده

به خاطره های زیبایی که به تصویر کشیدی فکر میکنم

به خاطره های زیبایی که به تصویر کشیدی فکر میکنم
به زمان و حضورت که شکفتن و تجلی هنر بود
در خیابانی که هیچ نداشت،من گلستان را در چشمانت زندگی کردم
کاش میدانستم که تقدیر حسادت میکند
و ثانیه ها که مرا مکرراً ملامت میکنند
و روزگار همچنان لبخند میزند به نداشتن عکسی مشترک
.
.
و اما من هنوز در نوشته هایم جستجویت میکنم
و نیایش میکنم خدایی را، که تو را آفرید.

سعید غلامی

چرا یکی یکی؟

چرا یکی یکی؟
چرا به نوبت؟
بیایید همگی با هم از این دنیا برویم
قشنگ نیست؟
همگی با هم
دوش به دوش
کسی هم دلش برای کسی تنگ نمی شود
اشک نمی ریزد
هر کس هم دوست ندارد می تواند بماند
چطوراست؟؟؟
آرام باش عزیز من
آرام باش...
حکایت آمدن و رفتن است زندگی
گاهی گریه نوزاد،
برق و بوی زندگی،
ترشح شادمانی،
گاهی هم مرگ،
چشم‌های مان را می‌بندیم،
همه جا تاریکی‌ست.
آرام باش عزیز من،
آرام باش
دوباره همه با هم متولد می شویم
و طلوع آفتاب را می‌بینیم،
زیر بوته ای گون،
یا بر فراز قله،
این دفعه درست از جایی که تو دوست داری، طلوع می‌شود...


حجت هزاروسی

بعد از آن شب سپیده بر آمد

بعد از آن شب
سپیده بر آمد
از لای موهایم
لحظه ها
از درد ،
ایستاده
گریستند
و روح زانو زده ام
هرگز برنخاست
بغض های
کمر شکسته
شدند
سردرد



بعد از آن شب
تعریف های
زیادی
برای
مرگ
داریم...
باید
در گوشِ
بچه های به دنیا نیامده
از آن
نه
شعر باید خاند
که سایه‌ی شومِ
گذشته
از سرشان
به خیر گذشت
و هیچ چیز
از دست
نداده اند...
باید بروند
آواز های
بهاری را
از گنجشک های
صبح
یاد
بگیرند...


آرزو ملک آبادی

گویی که بازی کلاغ پر شدیم

گویی
که بازی کلاغ پر شدیم
و تو بعد از غریبگی
در من
زیر آوار برگها
گویی که آن طرف خیابان
با پیرهنی رنگی ، و جیبهایی که نشان دارد از
کارنامه ای پر از مردودی
اما انگشتر عقیق
حرمت داشت
و تو ، یک کرسی و مشتی انجیر و برگ هلو
و تو ، نیامدی
اما موی سپید ، حرمت داشت ، نداشت ؟
کفشهایم را
به سرقت بردند و برف بارید و برف بارید و برف بارید
و من ، هرگز دیگر
پا برهنه به خانه باز نگشتم
اشک شدم
پایم را از گلیم چشم برون نهادم
اما
جهان بی تو
آه عمیقیست که راه گم کرده
گویی انبوه را ، انباشتن
و چه خلوت خامشانه ایست تو را قاب کردن
به گل میخ معطر
کنار پنجره ای با شیشه های مشبک
راستی
یادت هست ؟
پنیر مهربانی هر صبح را لای نان داغ
اما
لقمه ، حرمت داشت ، نداشت ؟
باز امشب
آغشته شدم به تپش های قلم
بر سینه ی سپید
گویی درد
محمل گزید مرا و این کتابیست که از قصد
هر شب ، کند کند ، میخوانم
که رفیق ، حرمت داشت ، نداشت ؟


فرهاد بیداری