...عاشق بی عشق....

...عاشق بی عشق......
بی تو چای صفایی ندارد
گویی شهر هوایی ندارد
گفت عشقت فراموش میکنم
عاشق بی عشق خدایی ندارد

.....فرصت جنگ......
چشمه را تاب سنگ نیست
اب را فرصت جنگ نیست
چه خوب چه بد فردا
صدایم کنید درنگ نیست

،،،،،،،،،دوری آدم.........
گاهی سکوت مرحم زخم من است
گاهی گریه داروی درد من است
گاهی نگاه ساده به دیوار ارزو
گاهی فراق لبخند دوری من است

...آغوش ساده......
هوس کردم که باده نباشم
تورا یک اغوش ساده نباشم
چنان در خود گمم کردی گویم
دگر سر گشته در جاده نباشم

سیاوش دریابار

و من... تو را... به وسعتِ بی وسعتِ نهایت ات

و من...
تو را...

به وسعتِ بی وسعتِ نهایت ات

عاشقم...
شاید...

آنگونه که تو مرا


حامد محمدی

گویند عصای عشق است چوبی که دست موسی است

گویند عصای عشق است چوبی که دست موسی است
ایمان نیاورد کس تا اژدها نگردد
از چله کمانت تیری نشسته بر دل
کان با فسون و حکمت دردش دوا نگردد
گر عارفان عشقت این پرده بر نگیرند
از کشته پشته سازند از جهل جان بگیرند
خیام صراحی آور حافظ پیاله پر کن
کین قوم نامروت مستی ز ما نگیرند
دل در کمند زلفت افتاد ز عهد دیرین
سعی و سپر همه سوخت در این نبرد شیرین
پایی بنه به چوبه بگسل طناب دارم
تا مفسدان نگیرند از ما جان شیرین

مهدی لطیفی

باز تاریکی شب شد و دلم تاب ندارد

باز تاریکی شب شد و دلم تاب ندارد
من تشنه ام و کوزه ی بشکسته ی من آب ندارد
آن ناوک مژگان و خم زلف تو انگار
قصد سفر از کوچه این خواب ندارد
صد حیف از آن چشم در آغوش نقابت
در خانه ی من حرفی به جز وسعت یک قاب ندارد
در وصف لب غنچه ی خندان تو ای عشق،چه گویم؟
گیرایی آن را میِ چند ساله ی نایاب ندارد
بخشیده به لب های تو صد جام می، اما
گوی که خبر از لب ما ساقی سیراب ندارد
در خیل رقیبان طلبت کار بزرگیست
اما دل من واهمه از کوسه ی مرداب ندارد
ای لب شکر، ای جوش سراب، ای خم هستی
من تشنه ام و کوزه ی بشکسته ی من آب ندارد.

صبا گوهری

رفتی تو مرا عازمِ ویرانه نمودی

رفتی تو مرا عازمِ ویرانه نمودی
از غصّه مراراهیِ میخانه نمودی

مجنون شده ام بر سّرِ آن رفتنت ای
مه
از هجر تو آخر مَنِ دیوانه نمودی

عهدت بشکستی ز جفایت مه زیبا
با غصّه ی دنیا دِلِ دیوانه نمودی

گفتی نّرّود یاد تو هرگز ز وجودم
دیدی که فراموش چه رندانه نمودی

میخانه نشینی همه شبها شده کارم
رفتی تو مرا همدّمِ پیمانه نمودی

پیمان بگسستی ننمودی تو وفایی
باخود تو مرا یکسره بیگانه نمودی

برشعله ی خود سوخته ای جانِ تنم را
خودشمع فروزن منِ پروانه نمودی

رفتی که بسوزم ز فراقت همه عمرم
بنگرکه(خزان)راتوچوافسانه نمودی

علی اصغر تقی پور تمیجانی

عشق گریزپای من

عشق گریزپای من
در پیِ توام
با یک‌صد دلِ مَرد

اگرچه کوتاه
بگذار
شبنم رخساره‌ات
بر علف نگاهم بنشیند

نزدیک‌شو به رویایم
و با مخملت
چون موج برخیز
هم‌سان در برابرم
چشم در چشم
رایحه در رایحه
موطنِ وحشی‌ات را
در من بنا کن

خونی که زیر ناخنِ جهان
ریشه کرده است
خودبه‌خود
به شور طلایی خنده‌ات
محو خواهد شد.


حسین صداقتی

نفوذ می کُنَد دلم به حُرمَت مکانِ تو

نفوذ می کُنَد دلم به حُرمَت مکانِ تو
می گُذرم زِ مرزِ دل به نیتِ جهانِ تو
ذوق که نقاشِ جهان عَجَب پدیده ای کِشد
قَسم به سرخیِ لب و به رنگِ دیدگانِ تو
خلق شده مویِ تو از سه تارِ خوش نوایِ دل
دست کشم به زلفِ تو تار زنم برایِ دل
گرم شود هوایِ من پلک زنی بری من
ناز کنی،ناز کشم،وای به من،خدای من


مائده محمدنیا

چشمِ زیبا ، رو به ساحل ، زیر بارانِ بهار

چشمِ زیبا ، رو به ساحل ، زیر بارانِ بهار
می کند دل های عاشق را به آسانی شکار
طعمِ خوبِ بوسه هایِ لب به لب با مست ها
داده صدها دشت را با یک نگاهی اعتبار
شاخه های آن درختانِ بلندِ جنگلی
لطفی از دستانِ زیبایِ بزرگِ کردگار
کیست در عالم نخواهد لحظه های شاد را
تا ببیند آنچه آید در مدارِ اختیار
صاحبانی خوب تر از چشم های سبزه ها
سرفرازی می کنند در جنگ ها با افتخار
در مرامِ جعفری چیزی بجز خوبی ندید
آنکه دارد ریشه در رُخسارِ زیبایِ بهار


محمدرضا جعفری