به تیغ می‌کشم امشب تمامِ سادگی‌ام را

به تیغ می‌کشم امشب تمامِ سادگی‌ام را
و زخم میزنم این لحظه‌هایِ زندگی‌ام را

مرا که هیچ نبودم، مرا که روزِ سیاهم
به دوش می‌کشم این بختِ رو به تیرگی‌ام را

وصال عشق چشیدی و فصلِ تازگی‌ات را
و سهم من شده از عشق وصله پارگی‌ام را

مرا که مومِ به دستان مرگ و زندگی هستم
مرا که منزجرم ذره ذره بردگی‌ام را


نه مرگ هم نشود چاره دردِ خستگی‌ام را
که مرگ هم نبَرَد این تمامِ خستگی‌ام را

حسین الهیاری

حال و روز مردمان از ظلم دنیا حاکی است

حال و روز مردمان از ظلم دنیا حاکی است
بین این نامردمی ها هست و عین پاکی است
این یکی با پیرهن زربفت ،جامه برتن از حریر
آن یکی لختست و عورسرتاسراو خاکی است
این یکی بیکار و مقروض، برباد داده آبرو
آن یکی صدشغل دارد، کار او هتاکی است
این یکی هفت آسمان را یک ستاره ره نبرد
آن یکی با رابطه سر مست در بی باکی است

بس دویدیم ،عاقبت هم ره نبردیم سوی او
آن جهان بینی زدستت پاره کفشی شاکی است

محمد ابوالفضلی قمصری

دل من! باز مثل سابق باش

دل من! باز مثل سابق باش
   با همان شور و حال عاشق باش

   مهر می ورز و دم غنیمت دان
   عشق می باز و با دقایق باش

   بشکند تا که کاسه ات را عشق
   از میان همه تو لایق باش

   خواستی عقل هم اگر باشی
   عقل سرخ گل شقایق باش

   شور گرداب و کشتی سنگین؟
   نه اگر تخته پاره قایق باش

   بار پارو و لنگر و سکان
   بفکن و دور از این علایق باش

   هیچ باد مخالف اینجا نیست
   با همه بادها موافق باش


منزوی- حسین

دوباره خاطره ها لبریز از غم شد

دوباره خاطره ها لبریز از غم شد
دوباره شب شد ودل پر زماتم شد
خیالی توست ومن گوشه ای دنجی
دوباره نفس برای من سم شد
دوباره نقش بسته تصویرت
چنانکه ماه تابان به عالم شد
دوباره باز منو خیال وخاطره ها
بیاد لعل لبت دیده ام نم شد
مکن خراب تر زین خرابه را جانم
دلم شکسته شد وقامتم خم شد
خیال هر شب من آرزوی دیرینم
من در طلبت سوختم دنیا جهنم شد
دانی که چرا زین قلمم غم بارد امشب
زان روی که جورش مصرع این غزلم شد
یوسف چه نویسی ز غمت شعرو غزلی را
هر آنکه نوشت رسوای دو عالم شد

عبدالواسع یوسفی

گشته از برف سپید

گشته از برف سپید
کوی و برزن
و همه شهر به خوابی مرموز
در سکوت شب آرام فرو رفته
و من
بی قرار از تب عشقی پرسوز
پر تلاطم ز تپشهای درون
چشم
بر بارش شب دوخته ام
میدهم دیده خود را به خیال
میپرم از سر هر بود و نبود
میروم تا پس ابر
پشت ادراک زمان
تا به سر چشمه رود
تا به آن روز نخست
که میان من و تو
چشمها بود و
دگر هیچ نبود
آن نگاهی که مرا
تا ابد
خاطره شد
با زلالی نسیم
گرد آن خاطره ها
یاد آن رهگذران
روح زنگاری من
همچو گلبرگ
که شبنم زده از ژاله صبح
کرد پاکیزه ز گرد شب تار
من که دلخسته ازین بارش عمر
گشته بودم همه عمر
در افقهای مه آلود زمان
از کران تا به کران
من که از جور و جفا
دلم آکنده از این حادثه بود
دگرم عشق نبود
عشق
در قعر زمان گم شده بود
تا که آن روز سپید
آن دو چشم سیه از پشت زمان
شد پدیدار و به خورشید رسید
در تن مرده من روح دمید
در دل ساکن من
عشق تپید
برف میبارد و شب
ساکت و سرد
از گذرگاه زمان
میگذرد
چشم بر بارش شب دوخته ام
میروم تا به افق
به همان روز
که آغاز
زمانهایم بود
میدهم دیدهٌ خود را به خیال
میرسم تا به خدا
به دو چشمان سیاه
به افقهای سپید
به نگاهی که میان من و تو
تا ابد خاطره شد
و به این راه
و به این بعد مکان
وبه این فاصله ها
به دو دلداده
ز یک روح و دو جان
و سر انجام
به خود
و به این گنج خیال
و به امید هبایی که در آن
چشم بر بارش شب دوخته ام
و به آن روز
که یکبار دگر
غرق دریای سیاهت بشوم
برف میبارد و شب ساکت و سرد
از گذرگاه زمان میگذرد


محمد میرشکار

شبی باران به جای آسمان

شبی باران به جای آسمان
از چشم من بارید
و ماه آن شب
به زیر سقف رویا بر دلم تابید

سرودی خوانْد در گوشم
که یادآور شد آن عشق قدیمی را
همان عشقی که روزی آشنایم بود
و من همراه او خواندم سرود عشق و رویا را
چه بغضی در صدایش بود
چه بغضی در صدایم بود

نفهمیدم چرا آن شب نخوابیدم
چه رویایی مگر دیدم
که شب را تا سحر در بین تردیدم
میان عقل و دل با هر دو جنگیدم

نه عقل آمد کنار من
نه دل با من مدارا کرد
فقط غم بود و تنهایی
و آن عشق تماشایی...

نمی‌فهمم چرا امشب نمی‌خوابم؟
شبیه آن شبِ مهتابْ بی‌تابم
چرا امشب نمی‌خوابم؟
چرا امشب نمی‌خوابم؟ ...


مصطفی خادمی

عشق تو در سینه من تا به محشر ماندنی ست

عشق تو در سینه من تا به محشر ماندنی ست

گر در این راه میرود هم پا و هم سر ماندنی ست

یک نفس دارم ولی صد مرتبه جان میدهم

تو که نیستی خاطراتت در همه شهر ماندنی ست

خاطراتت را ببر از ذهن و دفن کن جای دور

جای دور تاثیر ندارد مِی به ساغر ماندنی ست

شب هایی بود که تا صبح دیده ام بر هم نرفت

تیر صیاد بر پر و بال کبوتر ماندی ست

گر ز پیشم رفته ای با دیگران بنشسته ای

یاد تو در سینه من تا به آخر ماندنی ست

مجید سروری