خواهان آنم در زندگی بعدی‌ام؛ عطر باشم

خواهان آنم در زندگی بعدی‌ام؛ عطر باشم
نه از آنهایی که در سلولی از جنس شیشه ماندگارند

عطری که سکری دارد
عطر باغ بهار نارنج
هیزم و خاک باران زده
عطر دریا
عطر جنگل‌های خیس
شالیزارهای شمال
عطر دشت بابونه
عطر بوته‌ی رُز سرخ در دنیای شاهزاده کوچولو
عطر بازار عطاران
عطر یاسی در کوچه‌ای بن‌بست
عطر سیبی در دست کودکی
عطر چای دارچین خانه‌ی پدر بزرگ
عطر گل‌های چادر نماز مادر بزرگ...
عطرها؛ تب دلتنگی دارند
و من؛
چقدر دلم می‌خواهد عطر جانی باشم!
عطر آن جانی که روزی عاشقش خواهم شد!


ناهید عباسی راهدار

رد پایم اگر در کوچه‌ها نبود

رد پایم اگر
در کوچه‌ها نبود
مرا در تنِ درختی جستجو کنید
که بیش از همه برف
بر شانه دارد


یاور مهدی‌پور

ﻣﻦ اﺯ اﻳﻦ ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ

ﻣﻦ اﺯ اﻳﻦ ﻣﻴﺘﺮﺳﻢ
ﻛﻪ اﮔﺮ
ﺭﻭﺯﻱ ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﺭا
ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ
ﻳﻌﻨﻲ


پویا عزیزی

بزم رویایی به پا بود در فراسوی زمین

بزم رویایی به پا بود در فراسوی زمین
دعوتم کردند به آن بزمِ زَرانِ گوهرین
شور لاهوتی به پا بود بزمِ گل افشانِ ما
شوقِ وافر داشتم از دیدارِ اصحابِ زَرین
حضرت شیخ بهایی صدر نشین بزم ما
گفت بنوشید از مِی انگورِ والا گوهرین
نزد او را رفتم نشستم با دو زانوی ادب
با دلی لرزان ز هیبت گفتم او را آفرین
بانگاهِ مِهر فشانش گفت درودَم را درود

گفت چه کردم با ادب کردی نثارم آفرین
گفتم اش فتوای مِی دادی کبیرِ محترم
میِ حرام بود تا به زی بودم یقیناً در زمین
گفتا میِ آنجا حرام است علتش گویم بدان
میِ در اینجا حکم آب است امرِ اربابِ یقین
ساکنانِ اهلِ دنیا میِ نشانند نی فشان
میلِ محبوسِ منم را مَن فشانی کی یقین
حاضران بزم لاهوت میِ فشانی میکنند
میِ فشانی را حلال کرد مَن نباشد در بَرین
زین سوالم شد محبت بین من باشیحِ پیر
الفتی لاهوتی ایجاد گشت فی مابین قَرین
ناخودآگاه من اسیر گشتم مرامِ شیخِ پیر
باطنا با من قرین بود ظاهراً بود با متین
سعدی و رَهی مُعیری گوشه ای خلوت نشین
پچِ پچ مستانی داشتند آن دو یارِ گوهرین
رودکی و حافظ و پروین و فرخزادِ ناز
سازِ بادی با می افشانی به سِیر بودند بَرین
عطار و وحشیِ بافقی , فیض کاشان را چنان
غرق بوسیدنها بودند گویی مجنون اند یقین
شمس تبریزی و مولانا و فردوسیِ طوس
شب شعر افکنده بودند شاعرانِ برترین
شیخ محبوب گفت لسال الحال احوالات تویی
سر به زیر افکندم و گفتم بلی شیخ المَتین
گفت به زیر افکندی سر را علتش گویی چرا
گفتم اش اینجا گوهر باران زَر مَن کمترین
گفت گوهر را باهنر تشخیص دهد نیِ بندگان
سر بلند گشتی سر افراز نیک سرودی برترین
تا شنیدم این چنین تمجیدی از استادِ دَهر
قامتی بستم نشست ام سجده آوردم یقین
حافظا دنیا گذرگاه است گذر باید نمود
تا به زی فرصت مُهیا گشته یابی گوهرین


☆ خنده ای کرد شیخِ دانا گفت چنین؛

آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبتِ دل شکستگان می باید
هر شیشه که بشکند ندارد قیمت
جز شیشهِ دل که قیمتش اَفزایند

☆ با تبسم پاسخ اش دادم چنین:

منِ ناچیز که نداشتم قیمت
بزمِ نیکان شده اکنون قسمت
آنکه اینگونه رساندم به مقام
خَس را گوهر می کند باعزت

پاسخم را که شنید شیخ کبیر
آفرین گفتا لسانم را ستود
رفت نشست کنجی تماشایی بَزم
فاتحِ الفتحِ فتوح شامخِ پیر

حافظ کریمی

وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد

وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد
با عطر عشقت شعر من جانانه‌تر شد

پیوسته همچون شمعِ پر نوری برایم
قلبم به گرداگرد تو پروانه‌تر شد

یکباره با عشقت به فریادم رسیدی
وقتی که با یادت دلم ویرانه‌تر شد


آینده را بهتر تصور کرد قلبم
امشب که عشقت با دلم همخانه‌تر شد

از شور و مستی با تو لبریزم عزیزم
وقتی تو را دیدم دلم دیوانه‌تر شد

مهدی ملکی الف

یار تو دانی که من؛

یار تو دانی که من؛
قایقِ بی ساحلم !
چون همه دریا تویی
نیست غمی در دلم...

زهرا میرزایی

درس تاریخ چرا قصه ی ما را کم داشت؟

درس تاریخ چرا قصه ی ما را کم داشت؟

فصل عاشق شدن و ناز و ادا را کم داشت؟


ثبت شد نام من و چشم شما در گینس

اخرین برق سلامی که صدا را کم داشت.


شهر و یک عالمه انگشت اشاره با من

جمعمان جمع و ولی باز شما را کم داشت‌


اینکه در اخر پیری به دلت دل دادم

ادم از عصر حجر ,عصر فضا را کم داشت


شکر, فبل از ملک الموت شما را دیدم

شکلی از نور که روبند و عبا را کم داشت.


ما که هستیم ؟ کمی تخت و کتابی از قرص

اخر سیم کسی یا, که کما را کم داشت.


سخت از کار خدا در عجبم انگاری

عشق !,این فاجعه ی بی سر و پا را کم داشت؟


شهر را کرده کسی  بیمه ی رعد و اتش ؟

چونکه چشمان شما شرم و حیا را کم داشت.

مجتبی شفیعی

زیباتر از چشمان تو

زیباتر از چشمان تو
چشمان من بود
وقتی که
تصویرت
بر آنها نقش می‌بست

مهتاب_رضایی