بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم

بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده‌ها که به بام سحر بریم

رودِ رونده سینه و سر می‌زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم

لعلی چکیده از دلِ ما بود و یاوه گشت
خون می‌خوریم باز که بازش بپروریم

ای روشن از جمال تو آیینه‌ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم

دریاب بالِ خسته‌ی جویندگان که ما
در اوجِ آرزو به هوای تو می‌پریم

پیمان‌شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریقِ عهد و وفای تو نسپریم

آن روزِ خوش کجاست که از طالعِ بلند
بر هر کرانه پرتوِ مهرش بگستریم

بی روشنی پدید نیاید بهای دُر
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم

آن لعل را که خاتم خورشید نقشِ اوست
دستی به خونِ دل ببریم و بر‌آوریم

ماییم "سایه" کز تکِ این دره‌ی کبود
خورشید را به قله‌ی زرفام می‌بریم .

هوشنگ ابتهاج

درختی پیر

درختی پیر
شکسته، خشک، تنها، گم ...
نشسته در سکوت وهمناک دشت
نگاهش دور
فسرده در غروب مرده دلگیر
و هنگامی که بر می گشت
کلاغی خسته سوی آشیان خویش
غم آور بر سر آن شاخه های خشک
فروغ واپسینِ خنده خورشید
شد خاموش ...


هوشنگ_ابتهاج

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد
دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من !

دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست

دلی که در دو جهان
جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی
جهان به کارش نیست...


#هوشنگ_ابتهاج

بامدادان که کبوترها

بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز، سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غمِ هم پروازند …


هوشنگ ابتهاج

هنوز عشق تـ♥ـو امید بخش جان مـ♡ـن است

هنوز عشق تـ♥ـو امید بخش جان مـ♡ـن است
خوشا غمی که ازو شادی جهان مـ♡ـن است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه بخورشید در زبان مـ♡ـن است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان مـ♡ـن است
نمی رود از سرم این خیال خون آلود
که داس حادثه در قصد ارغوان مـ♡ـن است
بیا بیا که درین ظلمت دروغ و ریا
فروغ روی تـ♥ـو آرایش روان مـ♡ـن است
حکایت غم دیرین به عشق گفتم ، گفت
هنوز این همه آغاز داستان مـ♡ـن است
بدین نشان که تـ♥ـویی ای دل نشسته به خون
بمان که تیر امان تـ♥ـو در کمان مـ♡ـن است
اگر ز ورطه بترسی چه طرف خواهی بست
ز طرفه ها که درین بحر بی کران مـ♡ـن است
زمان به دست پریشانی اش نخواهد داد
دلی که در گرو حسن جاودان مـ♡ـن است
به شادی غزل سایه نوش و بخشش عشق
که مرغ خوش سخن غم هم آشیان مـ♡ـن استϻ


هوشنگ ابتهاج»سایه«

روزی که بازوان بلورین صبحدم

روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو
عشق من...

خوش‌ترین لبخند چیست؟

در میان اشک‌ها پرسیدمش:
خوش‌ترین لبخند چیست؟
شعله‌ای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونه‌اش آتش فشاند،
گفت:
لبخندی که عشق سربلند
وقت مُردن بر لب مردان نشاند...
من ز جا برخاستم،
بوسیدمش...

هوشنگ_ابتهاج

بار دگر بیا ...

دوشت به خواب دیدم و
گفتم کـــه آمدی
ای خوش ترین خوش آمده
بار دگر بیا ...

هوشنگ ابتهاج

دوشَت به خواب دیدم و گفتم ،خوش آمدی

دوشَت به خواب دیدم و گفتم ،خوش آمدی
ای خوش ترین خوش آمده
بار دگر بیا...........

#هوشنگ_ابتهاج