ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
هوشنگ ابتهاج
من تماشای تو می کردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی
هوشنگ ابتهاج
هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینهٔ خورشید در زبان من است
..... هوشنگ_ابتهاج .....
درین سرای بی کسی اگر سری درآمدی
هزار کــــــــــــــاروان دل ز هر دری درآمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تـ♥ـو
اگـــــــــــــــر دهان گشودمی کبوتری درآمدی
سماع سرد بی غمـــــــــــان خمار ما نمی برد
به ســــــــــان شعله کاشکی قلندری درآمدی
خوشــــــــــــــــــا هوای آن حریف و آه آتشین او
کـــــــه هر نفس ز سینه اش سمندری درآمدی
یکی نبــــــــــــــــود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمــــــــــــــــان کشی دلاوری درآمدی
اگــــــر به قصد خون مـ♡ـن نبود دست غم چرا
از آستیــــــن عشق او چون خنجری درآمدی
فروخلید در دلم غمی کــه نیست مرهمش
اگــــــر نه خار او بدی به نشتری درآمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری درآمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری درآمدیℳ
هوشنگ ابتهاج
جهان چه آبگینه شکستهایست
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ
که راه بسته مینمایدت
“هوشنگ ابتهاج”
حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر
این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست
رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع
لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست
تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست...
هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی اگر سری درآمدی
هزار کــــــــــــــاروان دل ز هر دری درآمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تـ♥ـو
اگـــــــــــــــر دهان گشودمی کبوتری درآمدی
سماع سرد بی غمـــــــــــان خمار ما نمی برد
به ســــــــــان شعله کاشکی قلندری درآمدی
خوشــــــــــــــــــا هوای آن حریف و آه آتشین او
کـــــــه هر نفس ز سینه اش سمندری درآمدی
یکی نبــــــــــــــــود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمــــــــــــــــان کشی دلاوری درآمدی
اگــــــر به قصد خون مـ♡ـن نبود دست غم چرا
از آستیــــــن عشق او چون خنجری درآمدی
فروخلید در دلم غمی کــه نیست مرهمش
اگــــــر نه خار او بدی به نشتری درآمدی
شب سیاه آینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی از پری رخی ز چادری درآمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری درآمدیℳ
هوشنگ ابتهاج
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمیزادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دمِ همت بر او گماشتن است
عشق شوری زِ خود فزاینده ست
زایشِ کهکشان زاینده ست
تپشِ نبضِ باغ در دانه ست
در شبِ پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پردهی جان
در بن جان زندگی پنهان .
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن !
زندگی را به عشق بخشیدن .
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد ...
هوشنگ_ابتهاج
زین گونهام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشتهی دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـالهی هر عندلیب نیست.
هوشنگ ابتهاج
اندرین گوشهی خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می انگیزد ...
هوشنگ_ابتهاج