خیالِ خامِ پلنگِ من، به‌سوی ماه جهیدن بود

خیالِ خامِ پلنگِ من، به‌سوی ماه جهیدن بود
و ماه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود

گل شکفته! خداحافظ، اگرچه لحظۀ دیدارت
شروع وسوسه‌ای در من، به نام دیدن و چیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری، موازیانِ به ناچاری
که هردو باورمان ز آغاز، به یکدگر نرسیدن بود

اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود

شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکارِ دغل‌پیشه، بهانه‌اش نشنیدن بود

چه سرنوشت غم‌انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می‌بافت، ولی به فکر پریدن بود

حسین‌منزوی

هرجا که تویی

هرجا که تویی
مرکزِ تصویر من آنجاست...

مرا زهره‌ی آن نیست

مرا زهره‌ی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو می‌نگرم و می‌­میرم.

حسین منزوى

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است

سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است

مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است

حسین_منزوی

ای لذّت شبانه‌

ای لذّت شبانه‌
بازآ که بی‌بهانه
از تو پر است خانه‌
حتّی اگر نباشی...


حسین منزوی

بهار با همه ی جلوه و جمال،

بهار با همه ی جلوه و جمال،
گلی به پیشِ سینه‌ی پیراهنِ بهاره‌ی
توست . . .

#حسین_منزوی

شکفته بودی و بی اختیار گفتم : آه

شکفته بودی و بی اختیار گفتم : آه
چقدر صورتیِ صورتی است باغ تن

همیشه راه دل ازتن جداست

همیشه راه دل
ازتن جداست
در سفر جان
دلت مراست
تو خود گفته ای
اگر بدنت نیست


حسین_منزوی

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی‌تو

قصد جان می‌کند این عید و بهارم بی‌تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی‌تو

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

‏⁧حسین منزوی⁩