ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
برای دیدنِ آن خوب
آن خجستهی مطلوب
چهقدر باید از این روزهای بد بشمارم؟
حسین منزوی
ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺖ ﮐﺮﺩﯼ، ﺷﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻣﺮﺍ، ﺷﻌﺮ ﻧﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺴﯿﻢ
ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﮔﻼﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺭﻫﺎﻧﺪﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺗﺸﻨﮕﯽ
ﭼﻪ ﺳﺒﺰﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ، ﺁﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺯﺑﺮﻕ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﻑ
ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺷﺪ، ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ ؟
ﺗﻮﯾﯽ ﺭﻭﺷﻨﯽ ﺑﺨﺶ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻣﻦ
ﮔﻞ ﻧﻮﺭﺱ ﻣﻦ، ﻣﺎﻫﺘﺎﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺁﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﺭﯾﻎ
ﻣﺮﺍ ﻣﯿﻔﺮﯾﺒﯽ، ﺳﺮﺍﺑﯽ ﻣﮕﺮ؟
هزار گل اگرم هست ، هر هزار تویی
گل اند اگر همه اینان ، همه بهار تویی
به گرد حسن تو هم ، این دویدگان نرسند
پیاده اند حریفان و شهسوار تویی
زلال چشمه ی جوشیده از دل سنگی
الا که آینه ی صبح بی غبار تویی
دلم هوای تو دارد ، هوای زمزمه ات
بخوان که جاری آواز جویبار تویی
به کار دوستی ات بی غشم ، بسنج مرا
به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی
سواد زیستن را ، ز نقش تذهیبت
به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی
نه هر حریف شبانه ، نشان یاری داشت
بدان نشانه که من دانم و تو ، یار تویی
برای من ، تو زمانی ، نه روز و شب ، آری
که دیگران گذرانند و ماندگار تویی
تو جلوه ی ابدیت به لحظه می بخشی
که من هنوزم و در من همیشه وار تویی
حسین منزوی
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام
شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس
در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام
سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس
جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت
باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس
حسین منزوی
از پیراهنت
دستمالی میخواهم
که زخم عمیقم را ببندم
و از دهانت
بوسهای
که جهانم را تازه کنم...
حسین منزوی
شنیده ام ز پنجره
سراغ من گرفته ای
هنوز مثل قاصدک
میان کوچه پرپرم
.
.
.
حسین_منزوی
در اشتیاقت ڪسی نیست
از من به من آشناتر
سوی ڪدامین غریبه زین آشنا میگریزی؟
حسین منزوی
دل که با صد رشته ی جادو نمی گیرد قرار
تاری از گیسوی او آرید و زنجیرش کنید...
حسین منزوی