چشمت ستاره اش را
چندان چراغ وسوسه خواهد کرد
تا من به آفتاب بگویم: نه!
بانوی رنگ های شکوفان!
رنگین کمان!
پل بسته ای که عشق
آفاق را به هم بردوزد
آفاق را به رنگ تو می بینم
و چشم هایت آن سوی مه
همچون چراغ های دریایی می سوزد.
((حسین منزوی))
تو را چه بنامم؟
تا دریچه را
رو به باغی بگشاید
که صدای پرپر شدنش
به زمزمه های تو
در عصرهای دلتنگی می ماند
نامت، رازی است
که سنگ را به نسیم و
نسیم را به توفان
بدل میکند
و آتش
در گلستانِ ابراهیم میافکند
مرا زهرهی آن نیست
که نامت را به زبان آرم
در تو مینگرم و میمیرم.
حسین منزوی
همواره عشق بی خبر از راه میرسد
چونان مسافری که به ناگاه میرسد
حسین_منزوی
تو را کنار چه بگذارم؟
که یکدستی چشم اندازت
به هم نخورد؟!
در آشپزخانه، کتاب شعری!
در کتابخانه، گلدان گل!
در گلخانه، سنتور هزار زخم
و در شرابخانه ، سجاده ی آفتاب رو...
با این همه، زیباترین قاب تو
بستری است
که میان دفترها و گلدان ها و
سنتورها و سجاده ها
برایت می گسترم...
می توانی هر منظره را زیبا کنی
اما هشدار!
که قطره خونی در چمنزار
سرخ تر از قطره خونی بر مخمل سرخ است...
حسین منزوی
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که ساعت و آیینه و هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
حسین منزوی
مشقم کن...
وقتیکه عشق را...
زیبا بنویسی فرقی نمیکند...
که قلم از ساقه های نیلوفر باشد...
یا از پر کبوتر
حسین_منزوی
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
می شد بدانم که اینکه خط سر نوشت من
از دفتـــــر کــــدام شب بستــــه وام شد ؟
اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت
و آن زخم کوچک دلم آخر جذام شد
شعر من از قبیله خونست خون من ،
فـــــواره از دلــــم زد و آمد کلام شد
ما خون تازه در تن عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو ، رمز الدوام شد
بعد از تو باز عاشقـی و باز ... آه نه !
این داستان به نام تو اینجا تمام شد
حسین منزوی
مرا آتش صدا کن
تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صدا ده
تا ببارم بر عطشهایت
خیالی،
وعده ای،
وهمی،
امیدی،
مژده ای،یادی!
به هر نامه که خوش داری،
تو بارم ده به دنیایت...
حسین منزوی