رَخت پاییزی بر دل و غم تو جهان فرساست
خیالت بر جان و دل چو دریا نهان فرساست
عصرگاهی همه در شور و شَر و دل ما در آتش
خیالت آتش جان و حتی لَبت به بیان فرساست
بابک پولادی فراز
گریزان از همه در پوشش یک راهبه
فروتن همچو قاصدک در دست باد
لبان سرد و صامت از جور زمانه
تنی له مانده در زیر چرخ روزگار
چشمانی کم سو دور مانده ز مهر
دستان پینه بسته در پی یک لقمه نان
آسمان اما هنوز آبی ست و پر روزنه
صدای پرندگان مست از بوی دانه
هر چه باشد ،بگذرد ،این خانه هست
می توان در آن جا ماند از نا مهربانی
خدا هست ،می بیند ،می سازد این ویرانه را...
سحر کرمی
سرگشته به ایوان دلت سر زده ام باز
دم بر نفسی همچو شرر بر زده ام باز
گر کنج سرایت به دلم دانه ندادی
سر بر قفسی همچو کبوتر زده ام باز
تا در نگشودی به من خسته تنها
استاده ام اینجا همه تن در زده ام باز
در باغ به چشمان قشنگت نظر افتاد
مژگان تو را چتر صنوبر زده ام باز
چون شاعر طبعم غزلی تازه ندارد
آتش به ورق پاره و دفتر زده ام باز
با شور شرر خیز نوایت چو برقصم
صد جان فرومایه به خنجر زده ام باز
جمشید افرندید
پروانه سان بسوزم ، ای جان من فدایت
در کوی حق بجو یم هستی و هم هدایت
آری که هجر یاران داغی به دل نهادست
وین آسمان عزیزا ، نالد چو در ، عزایت
رزمندگان اسلام ، حماسه ، آفریدند
من صبح صادقی را آورده ام برایت
هرگز نکن ، رفاقت، با این جهان فانی
بازی توجان ومالت سازدچو بی نوایت
من آستان ، نشینم ، پروردگار خوبم
جانان من نرانی کس را تو از سرایت
جز عشق تو ندارم من در سرم هوایی
بر دیدهام قدم نه ، قربان جای پایت
(حقا)که لاله زاران ازخون عاشقانست
ای مرگ با شرافت، ماییم چو آشنایت
اصغر رضامند
جانم به لب آمد از جدایی باز آی
رویی بنما بکن وفایی بازآی
سرگشته شدم من از فراقت ای دوست
با من ،تو نکن جور و جفایی باز آی
بیمارم و در بستر مرگم یارا
جانم به فدایت تو شفایی بازآی
گر چشم رقیب شکارت نکند
آرام بیا تو در خفایی بازآی
دل در غم و چشمم نگران است هنوز
جانانه من بده صفایی بازآی
در مه همه شب روی تورا میبینم
نزدیکِ دل آرام دوایی ، بازآی
عاطفه قنبری
غروب و شبا
سخته
بارون و پاییز
سختتر.
زمستون سرد و
دل بی تو درد و
سکوت قناری.
من و اشک سرد و دریا
شب و سکوت و چراغای دور.
دل تنگ و بی تو صبور
به رنج و به گنج و
به دریای نور
نمی ارزه بی تو این شهر و
تماس های را دور و
خانه سرد و من بی تو اسیر...
کجاییی قناری دلم تنگنته
بیاتا شبا ی دریا هنوزم پر عطرته...
نباشی نمیشه...
تمام راه های شهرو پیاده رفتمو
نبودی ببینی
چقدر سردمه...
نوشین فتحی
در رهت پای برهنه لنگ لنگان آمدم
با امید و آرزوهای فراوان آمدم
من که از شمشیر عشقت زخمها دارم به تن
نوشدارویم تویی سهراب بی جان آمدم
دیده باران بهاری گونه هایم خیس خیس
با تلاطم های غم مانند طوفان آمدم
ای عزیز آشنا محو تماشای توام
عاشق دل خسته با موی پریشان آمدم
دیده و دل میکشاند سمت دیدارت مرا
در پی این آرزو از کنج زندان آمدم
دست افشان رد پاهای تو را کاویده ام
من که با ساز دل و ضرب تو رقصان آمدم
سارا کاظمی
آسمان، آیینهای بیانعکاس
در دل شب، جستجوی التماس
هر ستاره، خسته از نوری که رفت
هر نسیم، افسرده از راهی که خفت
در سکوتی که ز غم فریاد داشت
چشم دنیا، برق یک بیداد داشت
هر عبورم پر ز اندوهی عمیق
راه را میجویم از طوفان تنگچشمی رفیق
قلب من، چون شمع در باد خزان
میتپد، اما پر از سودای جان
کاش بارانی ببارد از امید
بشکند زنجیر این شبهای تلخ ناپدید
زندگی، شاید که یک رویاست دور
قصهای گمگشته در راه عبور
لیک شاید، در سکوتی نرم و سرد
روشنی برخیزد از اعماق درد
ساسان صالحی