می ترسم از آن دانه اگر گاز بگیرد
رویای شب تیره که آغاز بگیرد
آن گیر گلو کرده اگر راه نداده
وای از سخنی مرده اگر باز بگیرد
دردم شده از طاقت جانم به فزونی
آه از نفسی خورده که او ناز بگیرد
کافی ست فقط لب به زبان کام بجوید
از او اثری شهره به اعجاز بگیرد
تا کی دل من در پی امید وصالش
نالان به پناه پنجه ی هر ساز بگیرد
احساس مرا عقلُ جنون هر دو گرفته
هر چیز بدُ خوب از احراز بگیرد
پایان نپذیرد سفر از رفتن معشوق
هرکس به جدا پرده از این راز بگیرد
سروش پیری زنده دل
آخر تو نمیدانی...
آنگاه که تو را نمیبینم...
شبهایم دیگر خواب شبانه نیست...
بیداری دلتنگی من است ، در کنار اوجی از غمنامه های دوری و صبوری...
آخر تو نمیدانی...
چاره ی من در نگاه تو پنهانی میرقصد وُ میسوزد...
ای تمام دلیل من ...
دیگر لازم نیست مرا در کنار پیاله غمگین روزها و شبهایت تحمل کنی...
مرا بسپار به نسیم ، به باران ، به دریا...
مرا به آسمان بسپار...
به آه ستارگان تنهایی...
من انتظار بی همتای سکوت در لبان خاموشم...
مرا دیگر به انتهای ابدیت امیدی نیست...
و دیگر خاموش خواهم ماند...
هیوا جانِ من...
داوود حسینی
در آن شب سرد تابستان رفتی
این رسم دوستی نبود تو جوان رفتی
لبخندت در ذهنم نقش بسته
مثل همیشه لحظه ی آخر خندان رفتی
با تو ای دوست شوخ طبعی ها رفت
از این جهان سوت و کور به سوی آسمان رفتی
درختان بی رنگ و هَزارها ناخوش
تنها به سوی زندگی جاودان رفتی
رفتنت بس زود بود، آسمان تو بی رحمی
خرامان خرامان از این خزان رفتی
زندگی، مرگ در بیابان آرزوهاست
در حسرت آرزوها از این بیابان رفتی
عدل قصه ی پر غصه ی ما بود
از این ستم خانه به جستجو و نگران رفتی
قصه ها بس رویا بود و وعده ها بس پوچ
تو ناامید و بدبین به سوی آن جهان رفتی
آدمی هر چه کرد باز فلک طلبکارش بود
گلایه مند و خسته به سوی بایگان رفتی
تو رفتی جهان بس خلوت و جانکاه است
میان نامهربانی ها تو مهربان رفتی
رضا حقی
خدا خواست ، خود را کند منجلی
به کن فیکون کرد صنع علی
خدا را به نام علی یاد کن
به نام خداوند اعلی ، علی
یا علی گویم و بر می خیزم
یا علی گویم و می پرهیزم
با علی سر به فلک می سایم
بی علی در دو جهان بی چیزم
سید محمد رضاموسوی
من شعرِ نوام قافیه انگار ندارم
آرامم و هنگامهی گیتار ندارم
بارانم و در قطره بیاراسته حُسنم
در ساقهی نیلوفریام خار ندارم
من در تپشِ قلبِ قلم زنده به تحریر
از جنس غرورم ولی آزار ندارم
در گسترهی زیستن از پنجرهی مهر
صحرایم و در مرز تو دیوار ندارم
بر چهرِ افق خط لب ِ خاکم و افلاک
انگار به جز دل به کسی کار ندارم
آوایم اگر سوز دل سوته دلان است
چون در دل خود جز غم دلدار ندارم
افشرده ی مضمون سخن مصرع بعدیست
در بزمِ غزل میل به اغیار ندارم
لبخندزنان محضر ارکیده نوشتم
زین دست تراوش مگر اشعار ندارم؟
علیرضا حضرتی عینی
ماه منی جان منی همدم شب های منی
بستر آرام دلم قصه ولا لای منی
تلخ شدم زهر شدم بنده ی این دهر شدم
کام مرا قند تویی شهد ومربای منی
خسته ودرویش منم ، حاکم درگاه تویی
حاجت هر لحظه تویی مرد اهورای منی
آبیِ دریا شده ای راکد و متروک منم
موج تویی اوج تویی وسعت دریای منی
شاعر شبهای توام خاتم اشعار منی
جان منی جان منی شاعر شیدای منی
سمیه مهرجوئی
به نام خداوند هور و هزار آسمان
خداوند هفت رنگ رنگین کمان
به نام همان ایزد رهنمای
خداوند نام و خداوند جای
شود باز این دفتر رهنمون
که گیرد قلم اندرون همچو خون
شود باز این دفتر شعر ما
که گردد پر از شور زان شهر ما
پر از عشق و امید پر از رنگ و بوی
پر از نیکی و خب شود این سبوی
به نام خداوند چوب و قلم
خداوند جان و خدای صنم
خداوند آغاز و صدیقِ صور
خداوند عشق و خداوند نور
حسین زراعت پیشه
مژه ی دو چشم مستت هدف شکار دارد
بخیال آن که امشب دل بی قرار دارد
به هوای تار مویت شب و روز ناله کردم
تو بیا که این دل من غمِ بیشمار دارد
گل باغ آرزویم به خزان نشست و حالا
چکنم که در زمستان هوس بهار دارد
چه خوش است گفتگویی چه غزل چه یک ترانه
کلماتِ عاشقانه و پر از قصار دارد
غزلی سروده ام تا همه ی جهان بفهمند
که جمالِ دیدن تو صف ِانتظار دارد
همه لحظه های تلخی که به جان و دل خریدم
شده واژه های شعرم که پیام یار دارد
محمد منصوری