نشستهام به تماشای غروبی که تمام نمیشود،
رنگها میروند، سایهها میآیند،
و میان این رفتوآمدها،
دلم جایی در گذشته جا مانده است.
بوی خاک بارانخورده،
صدای خشخش برگها،
و خاطرههایی که مثل عطر کهنهی یک کتاب،
از لابهلای ذهنم بیرون میریزند.
گاهی فکر میکنم
دلتنگی شبیه آسمانِ ابری است،
نه بارانی میشود،
نه آفتابی.
فقط میماند،
سنگین و خاموش.
کاش میشد با یک نسیم،
همه چیز را از نو شروع کرد.
مثل کودکی که بیدغدغه
میخندد به بازی باد میان گیسوانش.
اما حالا،
فقط سکوت است و من،
و این غروب که انگار هیچوقت
نمیخواهد تمام شود.
ابوفاضل اکبری
بخش کن با من
دوستت دارم را
با صدای بلند،
نا بشنوند فرشته ها
کاش پر پروازی بود مرا
تا اوج بگیرم
در اسمان ابی آبی
و برسم به.....
سرزمین قوی های سفید
کنار برکه ی عشق
گوش کنم به....
صدای پرندگان مهاجر
و نوازشم کننند
نسیم نیزارها
چه زیباست آزادی
و رهایی از....
هیاهوی انسانها
پیر شدم ،
در جستجوی عشق
اصغر رضامند
در من هزاران چهره از دریایِ معنایِ وجود
در وصفِ تو کلکْ را به خونْ آغشته تنهاتر شدند
نیمی زِ من شیطان و آن نیمِ دگر بر دارِ عشق
در معبدِ نور و عدم ، من راهبِ نامت شدم
تو سالهاست هم خانه ای با شعرْ نیایش هایِ من
از مویِ تو وهمْ خانه ای از جنسِ معنا بافتم
حقیقتِ سوزان و من در آب و آتش تنت
سرگرمِ چشمان تو از باران غزلْ می بافتم
ریشه دوانده قلبِ من در پیچ و تابِ مویِ تو
محرم شدست لبهایمان از حرمتِ موهایِ تو
امن است این خانه هنوز پناهِ آغوشِ تو را
بر تار و پودِ هر تپشْ بخشید بوسه هایِ تو
مانترایِ دیدار ، رقصِ خون ، الهه یِ گمگشته ها
ای زخمْ دیده بی هراسْ از مرزِ سایه بازگرد
اکسیرِ زندگی همان شهبانویِ باران نشان
ای تو آناهیتایِ نور از خلسه یِ ترس بازگرد
بر روحِ گندمزارْ ، تنت ماوایِ ماندن خوانده است
در قلبِ من تا بیکران پیچیده نامت بی هراس
مست از طنینِ گمشده در وحیِ زیبایی هنوز
کاهنه یِ شعرم به رقص در معبدِ خون ، بی هراس
نیما ولی زاده
آرزویم بود و با خلقی بیانش کردهام
وای بر من! آرزوی دیگرانش کردهام
نیمه جانم کرد، اما تیر آخر را نزد
شکر می گویم که قدری مهربانش کردهام!
دوستان این روزها از هم گریزانند و من
دشمنی دارم که در دل میهمانش کردهام
سالیانی رفت و از دردم کسی آگاه نیست
بس که با لبخند مصنوعی نهانش کردهام
امتحان عاشقان دوری ست، اما قلب من
طاقت دوری ندارد، امتحانش کردهام !
«سجاد_سامانی»
خون دلست و جوهر اشک زلال ها
جانمایه های مزرعه ماه و سال ها
دیگر چه گویمت که تو آگاهی از دلم
از قصه ی نگفته و قال و مقال ها
گفتی که می رهانیم از دست روزگار
در آسمان آبی خوش پرّ و بال ها
از غم رها نکردی و افزون به غم شدی
ممنونم از تو در پی وزر و وبال ها
چیزی نمانده از طلب شادمانگی
نازم به غصه های دل بی زوال ها
پلکی زدی و ساعت خوابت فرا رسبد
تا کی به چشم مست تو آید مجال ها
جاماندگان تشنه لب باده توایم
چون کوزه شکسته به لای سفال ها
علی معصومی
خنده را گویند
اوای خوش قلب شماست
گوش دادَن بان
بس دل انگیز وسرشار از
ذوق و صفاست
کم وکاستی های
زندگی را با این
نوا ی دل نشین باید پر کنی
چونکه این اوای خوش
برخاسته از
اعماق دل های شماست
چونکه بر دل می نشیند خود
نوعی دلبری است
خنده گر انگیزه شد
هردم توانی بر لبت جاری کنی
شاد خواهی شد وشاد خواهی کرد
با آن دل های
انسان های بی شمار
زخم های دل شود درمان
با این خنده ها
گَردِ غم را می زُداید
از
چهره هر پیر و جوان
این را بدان
هیج دانی
چون همی گویند
خنده بر هر دردی دواست
پس تو هم از دل بخند
تا بَری باشی از هرگونه درد و هرگونه بلا
تو هم محروم نکن خود را از
این همه زیباییی
وشوق وصفا
بهرام معینی
از هرچه وفادار وفادارتری
هم اهل دلی و هم خدای هنری
در دفتر خود بین هزاران تصویر
نقاش تورا کشیده تا دل ببری
لیدانظری
از سبزیِ این دیار نامی ننوشت
از فصل شکوفه زار نامی ننوشت
جامانده تنِ خستهِ ی من درپاییز
تقویمِ دل از بهار نامی ننوشت
لیدانظری