عشق را ...

عشق را ...
چگونه می توان به مرگ محکوم کرد
در چهار چوب ذهن یخ زده که نمی گنجد
در سازگاری با زلالی اب ...
جای سوال دارد ؟
یا در نا کجا آباد خیالی کاشته شده
این عشق؟؟...
از حوالی گمتام دور می کنند من را
که بر اشتیاق پایان دهم
هراسان بودم آنگاه که می پیمودم پاکی را
پلیدی یا ریشه های به جا مانده از آفت دیرین
تردید م را نگران میکرد
به این طرف ....
و ان طرف می وزیدم
می رهیدم اما ....
افسوس گوش هایم مشمول شنیدن زنگ خاموشی شد
هر چند ناباورانه شمع های شیدایی در ایوان خانه ام
یکی پس از دیگر ی می گداخت
و صدایی از درونم بر چلچراغ تنهای دلم خطاب میکرد
که به یاریم بشتابد ...


فرهان احمدیان

آنقدر دیوانه ام با دیدنت رد میدهم

آنقدر دیوانه ام با دیدنت رد میدهم
از پس چشمان تو راهی به قلبت میدهم
از سیاه مستی خود بوسه به چشمانت زنم
تا تو هم دیوانه شی در رفتنت سد میکنم


سید احمدرضا لواسانی

فقد معلقم در خوابُ بیداری

نه در خوابیدن
خوابم گیرد
نه در بیداری

فقد معلقم در خوابُ بیداری

جسم فرار از جان باشد

اما روح پریشانِ بیداریست

کاش بگذرد
که دگر نیست طاقت

پوران گشولی

ای گل سرخ دیانت چهرهٔ زیبای تو

ای گل سرخ دیانت چهرهٔ زیبای تو
از حریر نرم ایمان جامه بر بالای تو

ریشه از تقوا گرفتی گشته‌ای سرو سهی
باشد از شرم و حیا گلگون گل سیمای تو

از نجابت شبنم پاک سحرگاهان شدی
تو گلی، عالم همه چون بلبل شیدای تو

فتنه گر بینی به قرآن رو کنی آرام جان
ماه قرآن می‌کند روشن همه شب‌های تو

دست تو دست سخاوت، در کرامت سرمدی
عالمی چشم انتظار زهرهٔ زهرای تو

از طلوع یا حسین تا رفتن روح حسین
رنج دنیا را کشیده زینب کبرای تو

پارهٔ تن گشته‌ای بهر پدر ای نازنین
همسرت همچون علی، باشد علی مولای تو

تو بها دادی زنان را گوهر یکدانه‌ام
جان فدای حرمت و آن عزت والای تو

زینت تو سادگی، زیور کلام نور تو
رهرو راه خدا پنهان و هم پیدای تو


فروغ قاسمی

در دبستان ازل تا چشم خودرا دوختم

در دبستان ازل تا چشم خودرا دوختم

درس عین وشین و قاف آموختم

آنچه را درمدرسه از جان ودل اندوختم

آتشی شد عمر ارزشمندخود را سوختم


محمد امین نژاد

ما که از چشمان شب مثل شهاب افتاده ایم

ما که از چشمان شب مثل شهاب افتاده ایم
در بیابان جهان فکر سراب افتاده ایم

تا به کی اندر خیال و غفلتی حیران شویم
وقت تنگ و تا سحر در کام خواب افتاده ایم

فتنه و آشوب و جنگ پیچیده مانند ضحاک
بوسه بر اندیشه از عالیجناب افتاده ایم

شرحه شرحه گشته این ماتم سرای بینوا
نکته دارد قصه ها دور از کتاب افتاده ایم

بار سنگین زمان بر دوش انسان است و دام
تیغ شیطان بر گلو پیر و شباب افتاده ایم

اطلسی ها را بریده سر به تن آغشته خون
مست لایعقل که در جام شراب افتاده ایم

بلبلان کنج قفس ناله به سودا می زنند
رقص کرکس خیره از صوت قراب افتاده ایم

بیرقی خواهیم عادل با سفینه بر نجات
عمق دریای شرر بس در حباب افتاده ایم

سرد و گرم زندگی دارد بلایا هم خوشی
با جزع ها و فزع گو در عتاب افتاده ایم

کاش خورشیدی طلوع می کرد تا صبح امید
چتر می گسترد و ما در منجلاب افتاده ایم

بارش باران و برف ، رنگین کمان در آسمان
ریشه ی ظالم زند ، در اضطراب افتاده ایم


افروز ابراهیمی افرا

اگر قلبت شکست اما کنارش چشم بینا شد

اگر قلبت شکست اما کنارش چشم بینا شد
تویی آن برج آواری که بعد از باد برپاشد
نمی‌میرد همان رودی که ازسرچشمه جوشان است
شکست ازاو بسی سد وروانه سوی دریا شد
ویا چون جنگل عریان شده ازخشم پاییزی
صبوری پیشه کرداخر بهارآمد وَاحیا شد
اگر می آید ازمغرب شب ظلمانی دنیا
ولی ازجانب مشرق طلوع صبح فرداشد
فراوان بوده آن لحظه که معنایش شکستن بود

ولی با وعده ی صادق نشان نصر پیداشد
چرا باید بترسد آدم از این حجم تاریکی
که حکم عزت یوسف ته یک چاه امضاشد
پس از یک دوره ی سخت ونماد مبتلا گشتن
دگرگون می‌شود اوضاع چنانی که زلیخاشد

علی امیرزاده

دیوانه منم یا تو

دیوانه منم یا تو
عاشقش شده با تو

زیبا صنمم دانی
شاعر شده ام باتو

سید احمدرضا لواسانی