آره بد باخته دلم
کار منه؟ کار دله
من میام به سمت تو
بازی میشه مار پله
من دارم میام جلو
پام می رسه به سر مار
این تاسه یک میاره
ما رو گذاشته سر کار
(سر کاری سر بازی
هر چی هس دور برم
با دلم می رم جلو
گذشته آب از سرم)
تو اگه نگا کنی
از نردبون بالا میرم
اگه تو صدا کنی
تا آخر دنیا میرم
نه برام پله مهمه
نه دیگه مار دو سر
توی گام آخری
باز بیا قلبمو ببر
(سر کاری سر بازی
هر چی هس دور برم
با دلم می رم جلو
گذشته آب از سرم)
زهرا گودرزی فرد
حَرف بِزن ، سُخَن بگو ، فرصت قیل و قال نیست
بَهانه کَم کُن و بیا ، قـــــَــــهر نَکُُن ، مَجال نیست
از تُو دِل خَــــرابِ مَــــن ، نیست به جُز خرابه ای
غیرِ مَــلامتِ غَمَت ، هیچ مَرا مــَــــــــلال نیست
گَر چه بِه روی زَردِ مـا ، مِهــــــــر نَهاده ای قَدم
عِشقِ تُو درجَبینِ مَن،هَستُ و در او زَوال نیست
وعدهٔ روز وصلت ار سر به قیامت افکند
می کشم انتظار تُو ، گَر چهِ قَرار و هال نیست
این همه صبر و حوصله ، در ره انتظار تو
کاین دلِ خَستهِ را دِگَر طاقتِ انزوال نیست
با مـــنِ خَسته بَعد از این ، مِهــــرِ تُو و مُحبتت
دَر هَمه شَهر،هَر کُجا، جُز تُو دَر این خیال نیست
مهوش فتحی قادی
میدانم چرا هیچگاه یادِ من نیستی
یا بهتر است بگویم دیگر تنها نیستی که
مرا جفت خود بخوانی
آه ای تبعیدگاهِ من
نغمه غمگینِ رنجهایم را میشنوی؟
چگونه مرا به مرور واژهها میخوانند و تو
بی اعتنا و بی هیچ خیالی از کنارم عبور میکنی
تماشا کن، ببین پنجرههای پاییز
چه بی رحمانه مرا به محاصره خود در آوردهاند
میخواهم بدانی خودم را
در میانِ بازوان تو جا گذاشتهام
و رنجهایم به قدری طولانیست
که هر چه واژهها را به چله میکشم
رنج نبودنت تمام نمیشود
خستهام
خستهام از دنیایی که مرا پس میزند؛
احساس جدا ماندگی دارم
خستهام از قلبی که در حفرههایش
مدام تو را جستجو میکند
تماشا کن و
درماندگیام را ببین
که دستم نمیرسد برای دلم کاری کنم؛
در هیاهوی روزها فرو ریختهام
در قمارِ این عشق دلم را باختهام
کاش میشد قبل از رفتنات التماس کنم
یا جرعهای از نگاهت را به امانت بگیرم
چرا که در شهر متروکه ذهنم
هر چه میگردم
نشانی از تو پیدا نمیکنم...
این حق من نبود
شب بی رحمتر از همیشه از راه برسد
عطر تنت در هوا بپیچد
و کسی نباشد
منه به هم ریخته را مرتب کند
آه ای بغض پنهانِ گلوی من،
ناخواسته در میانِ خواستههایم قدم میزنی
و منه مسلوب نبودنت را قاب میکنم و
از کنج سینهام آویزان میکنم
گویی من مردهام و
تنها خیالت در من زندگی میکند
و اگر جمجمهام را بشکافی
هزار تکه از تو در من جا مانده است
هر روز که میگذرد حافظه عاطفیام
پر میشود از ندیدنهای مکررت؛
چه از دستم بر میآید جز اینکه
گاه به تماشای خودم بنشینم و وانمود کنم
حالم بهتر است
زیر لب اما؛ نامت را نجوا میکنم
آخر چه کنم وقتی غم نداشتنت به خوردِ
جانم رفته است
عسل محمدی
دمی در خلوت خود آرمیدم
ز حُزن خود درون خود خزیدم
به خوابم آمد آن یکتای قادر
ز خوشحالی به دندان تن دریدم
به سویش چون که عزم رفتنم شد
بدیدم او شدم ، او در تنم شد
نشستش بر سرِ آبشخورِ دل
به پرسیدن چو وقتی مُغتنم شد
نگاهش کردم و در او شدم محو
به دل گفتم به دل گویش مرا عفو
چنان لبخند زیبایش مرا دید
که یادش رفت زبانم صَرفُ هم نحو
به آوایی شبیه چرخش باد
هوا اویَست و نِی است آدمیزاد
خدا از خود سوالِ من بپرسید
منم حیران کنارش گشتم ارشاد
بگفتا هی سوال و پاسخش داد
به من معنای هستی داده او یاد
در آخر گفت من را ، راوی ام باش
بکن این پرسش و پاسخ تو ایراد ؛
الهی با تو بودن در چه باشد؟
بدی از خود زُدودن در چه باشد ؟
مخور از دست گمراه چون منی حرص
بگو ایمان مُتقَن در چه باشد
مرا نیکی به راهِ خود نشان ده
برای نیک تر ماندن تو جان ده
چو نای حرف زدن دارم سِپاسَت
ولی نایَم بگیران و اَذان ده
اَذان آمد که ای معشوقه ی من
تو قوتی دِه شَوَد آذوقه ی من
تو گر دستی ز همنوعت بگیری
تماما میشوی مغروقه ی من
جهان تا عشق باشد ، جان بدارد
کسی عاشق شود کو دان بیارد
همانا دانِ عشق ، شادی خلق است
کَسی چون مومن است شادی بکارد
رضا اسمـــائی
چند وقتیست که خبری ز تو نیست
در وجود قلمم ، دیگر حرف تو نیست
دفترم گوشه نشینی کرده در کنج اتاقم
اینبار دگر ، خواستار خاطرات تو نیست
ساعتم از گذر عمر بسی مینالد
دگر امروز و دی و فردا ، همه از آن تو نیست
دیوار ها همه زمزمه ما خوانند ، ولی
دگر انقدر خیالم ز خیالت پر نیست
من و تو ما ی قشنگی بودیم
آه و فسوس که دگر مایی نیست
پارلا صدرلی
منقل کباب ذوب می شد.
به دور خودش می چرخید
و تنوری که در
داغی خودش می سوخت
سرفه می کرد.
بیچاره نان لواش های
شاطر؛
بیچاره گوشت های که
در هم خرد می شدند.
له می شدند.
آن چرخ گوشت
هم در خود می ریخت
ناله می کرد.
صدای پچ پچ
قاشق و چنگال
در بشقاب های خالی
نقش می بست
در گوش.
و برنجی که
ضجه می زد
در شکنجه گاه دیگ.
شعله را بر جان می خرید.
چه تلخ بود آن لحظه اول.
گریه های گوجه فرنگی
زیر تیغ چاقو.
و چاقویی که
از ترس تیز شدن
خود را می برید.
کمر ناراست کرده بود
آن صندلی نگون بخت
هم باید دیسک کمر را
می خرید بر جان
هم جان را میداد
برای دیسک.
سیخ های کباب
چه مظلوم بودند.
پیاز پیچاره در
گیر خود بود.
با پوست نازکش
گریه می کرد.
اشک می ریخت
و در گیره های رنده
گیر می کرد.
حال آماده است
یک میز و یک
خوراک بره
دندان گیر.
احمد حسنی
دوازده شب
سکوت است و
سکوت
که به طبل خیایان می کوبد
خبری از سمفونی آب جوی نیست
پدال ابرها هم
بیهوده پایین و بالا می شود
چند تایی پلاستیک
مثل سیزیف در سراشیبی سرگردانند
روی آسفالت
رد لاستیک ها
بوی لنت ترمز
و عطر مشکوک گلایل های جدول
در خیالم
در شکه ای آمد و رفت
و ناگهان
ماه که روی پلک پنجره ها
مهتاب می ریزد
چطور بگویم درسا
شاپرکی افتاده از
ارتفاع تاریکی
دلش خون است
هم از دودها
هم از میکروب های آدم نما
گلبول سفید گل سرخ
و چقدر
این پل های هوایی تکیده اند
ما
پا روی سیم های اتصال گذاشته ایم
کاش می شد
تا سیاهی ها را رنگ بزنیم
می دانی
آسمان حریر دریاست و
ستاره ها ماهی
کاش می شد
به جای شیشه
فرمان های خود سر
ماشه و تیشه
به ستاره دست بزنیم
بمان درسا
فردا آفتاب
از بالاترین نقطه کوه
ته مانده برف ها را می مکد
بمان حالا
که رد گیلاس ها
ماسیده روی بلوز سفید تنت .
کامران اسدی
طُرّه افشان میکنی تا اینکه بی تابم کُنی
دیده گریان میکنی تا غرقِ گردابم کنی.
لعل،برمن مینمایی تا که مدهوشت شوم
کِی شود مهمانِ آن لعلِ لبِ نابم کنی.؟
روی خود بر من نمودی ای مهِ بدرِ تمام
تا دراین ظلمت سرا لبریزِ مهتاب کنی.
همچو یک پروانه با برقِ نگاهی دم به دم
میزنی بر شمعِ جان آتش که تا آبم کنی.
عکسِ من درقابِ چشمت با نگه گر مجرم است
دیده بر هم نِه که تا محبوسِ آن قابم کنی.
من به امیدِ وصالت گشته ام شب زنده دار
کِی دگر طفلم که با هر قصه ای خوابم کنی.
بیمِ آن دارم که چون؛پرویز؛ با این غمزه ها
عاقبت انگشتنمایِ خویش واحبابم کنی.
پرویز مهرابی