میدانم چرا هیچگاه یادِ من نیستی
یا بهتر است بگویم دیگر تنها نیستی که
مرا جفت خود بخوانی
آه ای تبعیدگاهِ من
نغمه غمگینِ رنجهایم را میشنوی؟
چگونه مرا به مرور واژهها میخوانند و تو
بی اعتنا و بی هیچ خیالی از کنارم عبور میکنی
تماشا کن، ببین پنجرههای پاییز
چه بی رحمانه مرا به محاصره خود در آوردهاند
میخواهم بدانی خودم را
در میانِ بازوان تو جا گذاشتهام
و رنجهایم به قدری طولانیست
که هر چه واژهها را به چله میکشم
رنج نبودنت تمام نمیشود
خستهام
خستهام از دنیایی که مرا پس میزند؛
احساس جدا ماندگی دارم
خستهام از قلبی که در حفرههایش
مدام تو را جستجو میکند
تماشا کن و
درماندگیام را ببین
که دستم نمیرسد برای دلم کاری کنم؛
در هیاهوی روزها فرو ریختهام
در قمارِ این عشق دلم را باختهام
کاش میشد قبل از رفتنات التماس کنم
یا جرعهای از نگاهت را به امانت بگیرم
چرا که در شهر متروکه ذهنم
هر چه میگردم
نشانی از تو پیدا نمیکنم...
این حق من نبود
شب بی رحمتر از همیشه از راه برسد
عطر تنت در هوا بپیچد
و کسی نباشد
منه به هم ریخته را مرتب کند
آه ای بغض پنهانِ گلوی من،
ناخواسته در میانِ خواستههایم قدم میزنی
و منه مسلوب نبودنت را قاب میکنم و
از کنج سینهام آویزان میکنم
گویی من مردهام و
تنها خیالت در من زندگی میکند
و اگر جمجمهام را بشکافی
هزار تکه از تو در من جا مانده است
هر روز که میگذرد حافظه عاطفیام
پر میشود از ندیدنهای مکررت؛
چه از دستم بر میآید جز اینکه
گاه به تماشای خودم بنشینم و وانمود کنم
حالم بهتر است
زیر لب اما؛ نامت را نجوا میکنم
آخر چه کنم وقتی غم نداشتنت به خوردِ
جانم رفته است
عسل محمدی
تو را به خاک سپردم.
بعد از تو قدمهایم سست شد
طاقت ایستادن نداشتم.
بعد از تو همه چیز مثل خواب شد.
گویا خاک و زمان
دست به دستِ هم داده بودند
تا تو را از لحظه لحظههای زندگی خط بزنند.
گویا خاک بستری برای تو پهن کرده
و منتظر خفتنِ تو بود.
آه...
آه میکشم و لحظههایی را
در خود فرو میروم؛
لحظههای باتو بودن را در سینهام حبس میکنم.
چگونه باور کنم دیگر نیستی؛
تو با رفتنت مرا به خاک سپردی.
به خاکی که چندین ساعت
مات و مبهوت چشم میدوزم
تا انتقام تو را بگیرم.
تو رفتی و چند ماه است، چند ماه
به سال نکشیده است که
تارهای سپید موهایم
مژدهی در کنار تو آمدن را میدهند؛
در کنار تو آمدن چه شادیِ بزرگیست برایم،
بعد از این غمِ بی نهایت؛
شاید لحظهای بتوانم در کنارِ تو بودن را نفس بکشم.
بعد از تو نتوانستم از تهِ دل گریه کنم،
گریه کردم
اما سیل راه نیفتاد که مرا با خود
به اعماق دلتنگی ببرد.
دلتنگِ وجودت شدم دلتنگِ خندههایت
و تبسمِ شیرینت.
تو مرا به طوفانِ بلا سپردی.
بعد از تو دِگر خواب نیامد به چشم ترِ من
گویا چو تو رفتی، همه چی رفت
عسل محمدی
مرا با قلبت تصاحب کن
و خیالات به هم ریختهام را
زیر چتر نگاهت قاب بگیر
مرا به نسترن چشمانت بخوان
و حریر تنم را
به گلبرگ دستانت بپوشان
و عشق را بر بند بند تنم جاری کن
عسل محمدی آرکا
تا نگاهم میکنی
از تنور چشمهایت
هزار پنجره نور
به پرواز مینشیند
آنجاست که
پای ارادهام میلرزد
و تبِ نگاهت
در سینهام سنجاق میشود.
عسل محمدی آرکا
به من بگو
چگونه بخندم
وقتی
بیخِ گلوی اتاقم
حبس شدهام
و چون سیگاری
لای انگشتان زندگی
دود میشوم
بگو
چگونه تاب بیاورم
وقتی
الیاف پیراهنم
چون زمینی خشک
اشکهای شبانهام را
میبلعند
بگو چگونه حال من
خوب میشود
وقتی امید
پوزخندی متعفن
بر لب دارد
در دنیایی که
قلب مردمانش
رنج پمپاژ میکند
و منافذ پوستشان را
گَرد غم گرفته
حسرتِ دلخوشی
چون عنکبوتی
میانِ لحظاتشان
تار میبندد
و پازل خوشبختی
جور نمیشود
مگر
تصویر زخمها
از حافظه
چشمها پاک شود
عسل محمدی
وقتی دل شکست دیگر آدمِ قبلی نمیشوی..
ذهنات پر از سوالهای بیجواب و از خندههایت تنفر ترشح میشود
باید دردهایت را پشت لبخندت پنهان کنی؛
و قلبات را از سقوط ناخواستـه نگهداری؛
میدانم روزهایی است کـه بین غم و خستگیِ روحات گیر میکنی؛
پس تغییر کن و تنهاییات را قاب بگیر
تا مجبور نشوی برای جا شدن در قلب دیگری
خودت را بارها و بارها خرد کنی
باید یاد بگیری درد، جزئی از زندگیات باشد
اما پانسمانِ زخم دیگران نباشی؛
با برخی آدمها ارتباط نگیری
وحتی اگر احساس میکنی حرفهای ناگفتـه، پیرت کنند؛
سکوت اختیار کنی؛
خودت بهتر میدانی
در دنیایی کـه حرف زدنات را بایگانی میکنند
سکوتت بهتر ترجمـه میشود
باور کن..
دل کـه بشکند
جراحتی دارد تسکین ناپذیر
و زخمهایی کـه بی وقفـه روی هم
تلنبار میشوند راه گریزشان در بی تفاوتیست
پس یک باغ زخمی نباش
کـه گلهای زخمی شکوفـه نکنند؛
تن بی وطنات را محتاج نوازش دیگران قرار نده..
و روح مجروحات را خودت درمان کن؛
زنده باش...حتی بـه رنج
زندگی کن...اگر چـه تلخ
ادامـه بده...و بـه کسی تکیـه نکن.
عسل محمدی
یادم میآید
قهوهایهای کافه
و سوز سرمایی که از پنجرهی نیمه باز
هوای گرم کافه را میبلعید
وصدای ملایم پیانو انتظار را برایم شیرینتر میکرد.
اما نیامدنت
یک دولواپسی غریبی بود..
یادم میآید
که نگاهم از لوازم به رنگ شکلات کافه سُرانده میشد
و با قهوهی روی میز تلاقی میکرد
و رنگهای کلاسیک در مغزم رژه میرفتند و این رنگها مرا رساندند به چشمان تو
برای لحظاتی طولانی روی نگاهت قفل شدم
برای لحظاتی قهوههایی که از چشمانت
بیرون میزد
طعمش عجیب بود و دوست داشتنی
.بی اختیار آن شاخه رُز سفید روی میز را برداشتم و گل بوسهی بر آن کاشتم و
و کنار لبهایت گرفتم؛
گل را عمیق نفس کشیدی و خندیدی..
خندیدی
و صدای خندهات هنوز هم
به گوش من میرسد.
و من
هنوز یادم میآید
عسل محمدی
دلتنگی ...
دستان زخمیست، که پشت بغضی حجیم
پنهان میشود
بذر میپاشد؛ رگ به رگ،
سلول به سلول،
در تن و روحم
جوانه میزند
تا نتوانم
ویرانههای دلم را
از غبار دلتنگیات بتکانم
تنهایی...
چونان گیاه مسمومی
در حنجرهام رشد میکند
تا نگذارد شبها خاطراتت را از دفتر ذهنم
بیرون بکشم
نمیدانم تا به کی تن نحیفم را میان رختخواب پهن کنم
و مویرگهای پیچ در پیچ مغزم
از نبودنت تیر بکشد
رنجها ...
چه فرق میکند
کوچک و بزرگشان
در شکار جانم به سر میبرند
دیگر یقین حاصل نمودم
به سر میرسد این قصهی تلخ؛
اما در گلو گیر میکند .
عسل محمدی