زندگی بی تو برایم آشنائیست غریب

زندگی بی تو برایم آشنائیست غریب
دلِ من بدون تو بسته به جائیست غریب

تو همانی که تمامِ غزلم به عشقِ توست
در وفاداریِ من، مهر و وفائیست غریب

در شبِ درد، میانِ جاده های بی کسی
جانْ به پایِ تو نهادنَم بهائیست غریب

رازِ اشعارِ مرا جز تو کسی آگه نیست
بشنو در سروده های من نوائیست غریب

چشمِ تو کلبه ی مهر است ونگاهت آشناست
ولی در قلبِ منِ خسته صدائیست غریب

که چرا میانِ بندگان،، غریب است خدا؟؟؟
در سکوتِ تو و شعرِ من چرائیست غریب

نرو از زندگی ام ، تا بسُرایم از عشق
سوژه ی اصلیِ شعرِ من خدائیست غریب

عاشقانه عشقِ خود را به تو دادم ای دوست
بی نگاه تو، سرایِ من سرائیست غریب

هر شب آرامتر از خواب،، تو را می بینم
در دلِ عاشقِ من، حال و هوائیست غریب

به هوایت بنویسم همه شب،،تا که مرا
بپذیری و نگوئی که گدائیست غریب

معصومه یزدی

با چشم هایِ مستِ تو، جانم جوانه می زند

با چشم هایِ مستِ تو، جانم جوانه می زند
شعرم زِ رقصِ واژه ها، تن به ترانه می زند
اِحساسم از انفاسِ تو در قالبِ شعر و سخن
چون بزمِ آتش داغِ داغ از دل زبانه می زند
مستانه هایِ سبزِ تو، بر شاخه هایِ زردِ من
با عشوه هایت پیچ و خمهایِ زنانه می زند
رؤیاتر از دریا تو وُ من ساحلی چشم انتظار
امواجِ عشقت پی زِ پی تن به کرانه می زند
مضمونِ شعرم دلبرا آشفته از رؤیایِ توست
هر دم زِ شورِ عاشقی، سر به فَسانه می زند
گویی تو با من نیستی با من نه ای با کیستی
زیرا، که غم های اَت به قلبم آشیانه می زند
حسِّ تو با شکّ و گمان با زورِ تعبیر و زبان
گاهی به چشمُ گه به دل نقشِ دوگانه می زند
من ساده اَم یا عاشقی ترفندهایِ هیچ و پوچ
بر طاقِ بی تدبیرِ قلب اَم، زیرکانه می زند؟
با من بمان سردی نکن دستت به دستانم بِنه
تا حسِّ من به حسِّ تو، شانه به شانه می زند
بر چرخِ این چوبِ قلم، بنگر که از دلدادگی،
حرف و حدیثِ عاشقی را، عارفانه می زند
افسوس که زورِ زمان، بی قیدِ مرز و لامکان
رنگی سیه بر عاشقان هم، مشفقانه می زند

امیر ابراهیم مقصودی فرد

یک نفــر ، بــر جــان عـاشـق می زنــد بـاران ، تویی

یک نفــر ، بــر جــان عـاشـق می زنــد بـاران ، تویی
او که جان می بخشد و می گیرد از من ، جان ، تویی

همچـو طوفـانی که از هفت آسمان نازل شده است
مـی دهــد در سرزمینــم ، دائمــا جـــولان ، تویـی


قصـه ها گفتنــد از عشــق و حیـات و مـرهـمــش
ای دریــغ از واقـعـیـت ، درد بــی درمـــان ، تویـی

هیــچ تاریخــی ندیــده است اینچنیـن غـارتگــری
مستحـــقِ جـملـــه ی : غــارتگــــر دوران ، تویـی

هیــچ معشوقــی به قلـب عاشقــش خنجـــر نـزد
کـه اینچنین خنجـر زدی ای بی وفـا ، مهمان ، تویی

کـاش می شـد با کلامـی هـم تـو را توصیـف کــرد
چـون جواهـــر ، داستانــی دائمـا پنهـــان ، تویـی

با کدامیـن عقــل می شـد عشــق را تفسیــر کـرد
اتفـــاق بـی دلیــلِ قـلــب بـی بــرهـــان ، تویـی

آنچنـــان بــر هــــم زدی آرامـــش ایـــن مــــرد را
ساحــل آرامــش ش همچــون پـرستـــاران ، تویی

( نوشــدارویــی و بعــد از مــرگ سهــراب آمــدی )
آنـکــه آتـش زد به جــان آن همــه پیمـان ، تویـی

عـاشـقـــان را تـا مسیـــر عــــرش ، بـالا بـــرده ای
ربّنــــای عاشــقـــان ، پیـغمبـــرِ ایمـــان ، تویــی

خاک خواهم شـد و لبخنـدت مرا یک دم بس است
بر مــزارم مـی نشینــی چـون گلــی خنــدان ، تویی

از ازل ، پـایــان نبــود ایــن‌ راه پـــر افـســانـــه را
آنکــه خـواهــد داد تــا روز ابـــد ، تـــاوان ، تویی

جمال الدین بخشنده

ای وارثان دانش این خاک و مرز و بوم

ای وارثان دانش این خاک و مرز و بوم
یادش بخیر مدرسه ی باقر العلوم
در پیله های علم ،اگر عمرمان گذشت
پروانه ای شدیم که از باغ بر نگشت
ما تشنگان چشمه ی خورشید بوده ایم
جویندگان شعله ی امّید بوده ایم
سر مست لاله های شب افروز بوده ایم
محفل نشین ساقیِ دلسوز بوده ایم
آن باغبان که خون جگر خورد در خزان
گل کاشت عاشقانه و پژمرد در خزان

نامش هنوز برلب هر رود جاری اَست
از دسترنج اوست که گلشن بهاری اَست
آری معلّم است که با مشعل خرد
ما را به راه روشنی و مهر می برد
ای کاش پیر مکتب میخانه می شدم
در های و هوی میکده دیوانه می شدم
عمری ست پشت میز کلاس محبّتم
در حسرت شنیدن قدری نصیحتم
کو ناظم و مدیر که من را صدا کنند
با رسم روزگار مرا آشنا کنند
کو آن شراب کهنه ی شعر و سخنوری
آموزگار فلسفه ی ناز و دلبری
من کودکی میانه ی سالم در این کلاس
درمانده از جواب سوالم در این کلاس
تا پای تخته آمده شاگرد تنبلی
دارد جواب ساده فقط خیر یا بلی
می‌ترسد از نگاه برآشفته ی دبیر
می گرید از نکوهش ملّای نقطه گیر
حالا که در گذار زمان اوست نکته دان
تعظیم می کند به مقام معلّمان
ما را به باد چوب و فلک این زمانه بست
فرهنگ عالمانه ندارد جهان پست
در عهد شصت ، مشق صبوری اگرچه کرد
استاد خسته از غم ِ شاگرد کوچه گرد
طرحی به نقش ماه به دیوار شب کشید
از پشت پلک پنجره ،خوابِ ستاره دید
گویا هنر به ذات معلّم سرشته شد
از آن زمان که قسمت آدم نوشته شد
یاران همکلاسیِ دوران انتظار
تکلیف نانوشته مرا کرده بی قرار
باید به نسل آینه از آب و نور گفت
از کوه های مرتفع و پرغرور گفت
این آخرین کلام من ِ کوچک شماست
هر غنچه ی دیار سحر کودک شماست
راهِ معلّمی ست که باید ادامه داد
جان را فدا نمود و ادب را بنا نهاد

عادل دانشی

زمان در بند بیدادی که عمرش سر نمی آید

زمان در بند بیدادی که عمرش سر نمی آید
زمین می گرید و دادش چرا در سر نمی آید

زمان آن قدر در کارخدایان زمین لنگ ست
که غیراز ننگ شبگردی ز دستش بر نمی آید

سکوت کهنه گر یک شب شود فریاد و برخیزد
فلک را هم که کر سازد به گوش کر نمی آید

خداوندا چه تدبیرست که مظلومی بلا دارد
ولی در نسل جباران دو چشمی تر نمی آید

نه بر انصاف می چرخد بساط چرخ این عالم
چه بیدادست در هر سوکه دادی در نمی آید

اگردست خدا روزی شود همدست مظلومان
دگر سوی خدای خود کسی مضطر نمی آید

اگر عرش خدا هرگز نمی لرزد به آهی چند
از این شکل خدایی هم خدایی در نمی آید


مهرداد سربندی

وقتی ظُهورِ یک یَقین پرده یِ شَک را می دَرید

وقتی ظُهورِ یک یَقین پرده یِ شَک را می دَرید

دریا صدایِ موج را از عُمقِ جان می آفَرید ...

آن شب کلاغِ قصه ها ؛ رفت و به انتِها رسید

با قصه یِ مادَربزرگ ؛ خواب از سَرِ ماهی پَرید


احسان پیرحیاتی

دلم را بدو باختم، وای من

دلم را بدو باختم، وای من
دگرگون شد اکنون دنیای من

من اندر ره تو چنان تاختم
توانی ندارد دگر پای من

ز غم ناله سرگشته از جان من
دگر قوتی نیست به آوای من

به قدری به پای تو من سوختم
چنین گشته ویران سراپای من

سحر ها که اینطور به یادت گذشت
که می داند از حال شب های من؟

تو رفتی، رها کرده ای جان من
گذر کردی از روح تنهای من

برای توی سنگدل دل فریب
نخواهد رسید یار به همتای من

منِ خسته جان را چه بر راه عشق؟
دلم را دگر باختم، وای من

مهرسا کلهر

چشمانش را بست

چشمانش را بست
کهکشانی ز سکوت
ستاره ی در شبکیه ،چشمک می زد
پلک ها بهم فشرد

قطره باران ،حجم ایمان شد و رفت

رضا شاه شرقی