زمان در بند بیدادی که عمرش سر نمی آید

زمان در بند بیدادی که عمرش سر نمی آید
زمین می گرید و دادش چرا در سر نمی آید

زمان آن قدر در کارخدایان زمین لنگ ست
که غیراز ننگ شبگردی ز دستش بر نمی آید

سکوت کهنه گر یک شب شود فریاد و برخیزد
فلک را هم که کر سازد به گوش کر نمی آید

خداوندا چه تدبیرست که مظلومی بلا دارد
ولی در نسل جباران دو چشمی تر نمی آید

نه بر انصاف می چرخد بساط چرخ این عالم
چه بیدادست در هر سوکه دادی در نمی آید

اگردست خدا روزی شود همدست مظلومان
دگر سوی خدای خود کسی مضطر نمی آید

اگر عرش خدا هرگز نمی لرزد به آهی چند
از این شکل خدایی هم خدایی در نمی آید


مهرداد سربندی

به خدا حمله کند دست ستمکاری تو

به خدا حمله کند دست ستمکاری تو
بی خدا آن‌که کند میل به همکاری تو

می بری مال خدا را و خود‌آرا شده ای
مثل هارون شده این شیوة درباری تو

از اقل‌یار که‌در بیعت و بیع ات هستند
مرده باد هر‌که کند در ستمت یاری تو

طعم پاجوش تو را حنظل وحشی دارد
چه کسی می‌خرد این خَرمَزة گاری تو

بجز آن کس‌‌که پس‌پرده نهانش کردی
هیچ کس نیست شود وارث جباری تو

کاخ سبزی که نهان‌خانة بیدادگریست
موزه ای می شود از عهد ستمکاری تو

گوش کن، آه ستمدیده به فریاد رسید
عنقریب‌ ست شود وقت نگونساری تو


مهرداد سربندی