آه ای پیچک گلخون بهار
مرغِ شبگاه اگر از تو سرود
به امیدِ دل او گوش دهیدش یکدم
رخِ مهتابِ کمند
ز لب نوش تو از دم نشکستم پیوند
یک نفر سوت زنان میگذرد
گل آلاله چنین میگوید :
که هیاهوی جهان چینشِ باغِ ازلیست.
قطره میرقصد و زان گونهٔ گلگونِ هوا
آب بر چهرهٔ من بوسه زند ؛
آب چون زلزله ای جانفرسا
کز سراپنجهٔ گل نعره برآورده خموش،
غزلی می خواند.
شرحِ حالِ دل من بود به مانند سه تار
آه ای پیچک گلخون بهار
رادین رودساز
سرگرم تر از مور در جمع متاعیم
بی آنکه بدانیم در جهل و خطاییم
یاری بکن ای دوست در کشف حقیقت
جز یک کفن و فعل همراه نداریم
غلامرضا خجسته
نفوذِ
سایه های شک
از حصارِ بلندِ تنهایی
رعشه انداخت
بر روحِ زندگی
اکنون...
به تماشا نشسته ایم
دلهره ی ویرانی را
در چشمانِ غمگین
دنیایِ کج مدار.
فریبا صادق زاده
ای تو تنها گل به باغ آرزو
ای سراغم را گرفته کو به کو
رودباری پر هیاهو گشتهای
این بود از رفتن جویی به جو
آمدی دریای سینه جای تو
گشته ای با موج عشقم روبرو
یا که چون من سینه بر ساحل زنی
یا که چون آبی شوی اندر سبو
گر شوی دریا ز سعی خود شوی
از دو صد سنگ سر راهت بگو
خنده زد بر من که قطره بودهام
بهر دیدار توام سویی به سو
فروغ قاسمی
غافل از این شعله فروزانی ام
باز در این کوره تو سوزانی ام
در غمِ اندوهِ غزل سوختم
داغِ تو شد مُهر، به پیشانی ام
زاده ی دنیای مشوّش منم
عاشق دریای پریشانی ام
چشمِ غزل خیس تر از هر زمان
در غمِ تو شاعرِ بارانی ام
زاده ی بهمن منم ای بهمنی
لایق این شعر تو میدانی ام؟
آمده ام تشنه ی دریای شور
تا تو کمی شعر بنوشانیم
شاهدِ شبهای پر از تیرگی
دور شدی اخترِ نورانی ام
از تو زبان سرخ تر از لاله شد
ابرِ سیاهم ز تو طوفانی ام
کاش رها گردم از این عمرِ پوچ
خسته از این محبسِ طولانی ام
محمد جلائی
لطف سرمد چون بشر را آفرید
از دم خود در گل آدم دمید
نفخهای از رنگ عشق و بوی مهر
تا به مهر خود کند روشن سپهر
پرتوی از نور اسما و صفات
رهنمای چشمه آب حیات
کرد بر آدم ز لطف خود عطا
ناجی سلطان عالم از خطا
قبله افلاکیان شد خاک او
رانده حق خصم راه پاک او
آسمان و ماه و خورشید و زمین
در رکابش از یسار و از یمین
با همه لطفی که ایزد کرده بود
جانشینش باز ناقص مینمود
بود آدم طائری با یک جناح
عاجز از پرواز تا اوج فلاح
بال دیگر لازم آن درویش داشت
چون هوای پر زدن از خویش داشت
لطف حق کردش عطا بالی دگر
تا شود از قدسیان پرندهتر
از گِل آدم خدا گُل آفرید
ساز و برگ شور بلبل آفرید
یاوری ارزندهتر از سیم و زر
همسری شایسته شأن بشر
داد حوا را به آدم ذوالجلال
تا بگیرند از کمال هم کمال
هر یکی باشد لباس دیگری
برغم و بر شادی هم مشتری
یاور هم در فراز و در نشیب
در سراشیبی غفلتها رقیب
تا شود خنثٰی تکاپوی رجیم
دست الطاف خداوند کریم
کرد محکم عقدشان را با وداد
تا شود راه منیت انسداد
از شراب رحمتش در جامشان
ریخت تا شیرین بماند کامشان
مونس و غمخوار هم باشند و دوست
روح و جانی واحد اما در دو پوست
هر یکی دریایی از در و گهر
شاهوار و معتدل در یکدگر
هست گوهرها اگرچه رنگ رنگ
هر دو را داده به یک میزان و سنگ
نیست این را برتری بر آن دگر
هر که با تقوا تر او شایستهتر
عقل و ایمان منشا عز و فر است
عشق پاک از این و آن والاتر است
قاف عزت مأمن هر مرغ نیست
هر که دارد بال و پر سیمرغ نیست
برتری خواهی اگر سیمرغ باش
صاحب بال و پر سی مرغ باش
بی هنر پر بسته لاف گزاف
میپرد شایسته تا اعراف قاف
علی اکبر نشوه
نه به راه است
نه افتاده به چاه
دل من آگاه است
به هوای خوب تو
نه به خواب است
نه افتاده به دام
دل من آرام است
به صدای خوب تو...
محمدامین کسرایی
خوش آمدی و قلب مرا هم تو جوشان کردی
نوشیدی ازشربت عشق ماراهم تونوشان کردی
چشمان آبی وآسمان آبی را هم رقم زدی در دل
در سیرجهان هستی و دلرا هم توکوشان کردی
شعرهای عاشقی را هم که نوشتی در خفاست
میدانم عشق نهفته خودت راهم پوشان کردی
شمس تبریزی و خورشید این عالم هم هستی
از شیر و شربت عالم مستی هم دوشان کردی
فرق است میان من و توکه من عاشقی هستم
اماتوعارفی هستیکه درشعرهایت طوفان کردی
از جعفری هم پندی شنو که عاشق نامت گشت
در خلقت غزل هم هستی که تو احسان کردی
علی جعفری