سلام ما به تو ای حجت خدا مهدی
درود حق به تو ای شاه اولیا مهدی یگانهای و به عالم امیر و سلطانی
صفای اهل جهانی بیا بیا مهدی
قسم که آیه تطهیر در قداست تو
چو خوش سروده خداوندگار ما مهدی
گل همیشه بهاری خزان نداری تو
یگانهای و عزیزی و دلربا مهدی
به یک نگاه تو مولا جهان بود محتاج
یقین که چشم خدایی برای ما مهدی
بیا که دشمن دین هتک حرمتی کرده
به کوفه و نجف و کربلا یا مهدی
محمدحسن مداحی
دست به دامان اوج آسمان شده ام
دور و دورتر می شوم
از تمام خاطراتم بر روی زمین
صف به صف ایستاده تشویقم می کنند
اما هنوز نگاهی به زمین
سمت گاه بودنم
خاطراتم را چه کنم
و زمزمه میکنم با خویش
راضی باشد با ستارگانم
اما لرزش چانه ام نمی گذارد
اشکها امانم را بریده
هنوز هم دلی پر از شعور
برای لحظه ای ندیدنت
میان سرم درد میگیرد
مرتضی دوره گرد
من باختم این زندگی را در قمار درد
قلب شکسته بی پناه در اختیار درد
مانده به روی این دل ِ تنها کمی باور
از داستان عشق تو در روزگار درد
آشفته ام آشفته از تنهایی و حسرت
از هر طرف مانده دلم زیر فشار درد
ای کاش یک لشکر شود همدرد ِ این عاشق
شاید شوم پیروز ، من در کارزار درد
صدها خراش عمقی ِ پُر درد دارد دل
حالا شده قلب شکسته شاهکار درد
وقتی که رُخ نمدار غربت گَشته طولانی
این عشق در ذاتش نبوده ریزه خوار درد
حالا که عمرم رفته چیزی نیست جز حسرت
انگار گشته این دل ِ من بیقرار ِ درد
فریما محمودی
زیر مژگان سیاهت اشک پنهان گشته است
چشم عاشق چه فریبا خیس باران گشته است
موج دریای نگاهت برده هرگونه قرار
ساحل تو مأمنی بر قلب ویران گشته است
تارمویت مانده پنهان درکتاب عشق ما
هرورق ازدیدنش گویی پریشان گشته است
شهر دل کوی جدایی ها شده ازغربتت
دررکابش هرتمنا عشق عنوان گشته است
می رود باقطره های اشک چشمش تاب دل
کوچه ها بانام تو گریان وخندان گشته است
رقیه محمدزاده ماکویی
من از آن روز که عاشق بشوم میترسم
با غمم راهی دریا بشوم میترسم
من از آن لحظه که با موی سیاهت بزنی
رنگ تاریک بر این زندگیام میترسم
ز من و زندگیام باشد این تنها طلبت
که ببینی ز من یک عاشقتم میترسم
تا به حال غرورت را زیر پا نگذاشتی ولی
من زان لحظه که تو را دیدهام میترسم
زندگی مرا از آغوشت جدا کرد
از آن روز به بعد، از خودم هم میترسم
سانیا علی نژاد
ای گل به دل سنگاثر داشته باشی
ظالم تو چه کاری به حَجَر داشته باشی؟؟
دست ِ چه کسی کاشتَت ای لاله ی خودرو؟
جز داغ محال است ثمر داشته باشی
گفتم که منم عاشق دلسوخته ی تو
گفتی که به جز این چه هنر داشته باشی؟
گفتم که سری هست برای قدم تو
گفتی که نبایست تو سر داشته باشی
گفتم که ز عُشّاقِ خودت چهره مپوشان
گفتی که تو رندی و نظر داشته باشی
گفتم که به آهی کشم آتش به جهانی
گفتی به گمانم که خطر داشته باشی
گفتم که غزل های من همزاد ِ لب توست
گفتی که در این چنته، شکر داشته باشی؟
گفتم که همه شیفتگان تو شهیدند
گفتی که بله خوب خبر داشته باشی
من می روم و بلکه تو در بین شهیدان
یک عاشق مفقودالاثر داشته باشی
امین عبدالهی
تـا گـرانـی یکــه تــازی مـی کند
بـا روان بنگـر کـه بـازی می کند
تا شعار جایِ عمل در کار هست
او کــلاهِ خلــق قـاضــی می کند
سلیمان ابوالقاسمی
یک طرف واژه ی زن
یک طرف واژه ی مرد
بِینِشان فاصله ایست
که به تدریج آنرا
علفِ هرزِ تفاوت پُر کرد...
وقتِ آنست که با دستِ خِرَد
واژه را از تنِ ماهیّتمان برداریم.
ساکنِ وادیِ آگاهی و بینش بِشَویم
و در آن آبادی
هر غریبی که سراغی از زن و مرد گرفت
نشناسیم واژه ها را
و بگوییم که ما
این حوالی فقط ((انسان)) داریم...
حمید گیوه چیان