یک شب گذر افتاد خیابان سنایی

یک شب گذر افتاد خیابان سنایی
جاماند دلم در شکن زلف حنایی

از دیدن رویش شده محروم نگاهم
دنباله منم او شده کوکب به پگاهم

انگار که او هم ره میخانه بجوید
در شهر عزا کاسه و پیمانه بجوید

آن نیمه شب از شرم و حیا پرده دریدم
با عرض ادب دل ز پریزاد خریدم

تا یک غزل از لیلی و مجنون بیان شد
بر چشم پریزاد دو صد دجله روان شد

پس بر سر زانو جهت بوسه نشستم
با بوسه ی نرمی بت تحریم شکستم

دیدم که ز داوود نشانی به تنش بود
درباره ی مصحف به تناقض سخنش بود

با او سخن از خالق انجیل نمودم
سر رشته ی حرف از نخ تدبیر ربودم

پرسید چرا حرف دیانت به میان است
تنها ثمرش فاصله و هجر و زیان است

گفتا که اگر شیوه ی تو راه یمین است
از بهر چه شمشیر یهودا به کمین است

بردوخته ام دیده به چشمان کبودش
دستی به کمر دست دگر مهر یهودش

در مذهب موروثی ما عشق روا نیست
هر عاطفه از غیر موحّد به سزا نیست

حرف از دل و دلدار به بیراهه کشیدم
چون مانع خود مذهب و ادیان بدیدم


یک بوسه کشد جور وداعم به جبینش
من مانده ام و باقی عمرم به کمینش

مهدی رضوان پور

گل گلست فرقی ندارد

گل گلست فرقی ندارد

 روی زیبای تو باشد یا گلی در بوستان


پیروز پورهادی

در ره یار شدن، خون جگر می‌خواهد

در ره یار شدن، خون جگر می‌خواهد
ز غم دوری دلدار، شرر می‌خواهد

هوشیاری شب و سوز سحر می‌طلبد
جگر آخته و دیده‌ی تر می‌خواهد

دیده از خاطر آشفته اثر می‌گیرد
چشم بر دلبر و از یار، نظر می‌خواهد

گرچه دل‌سنگِ گناهم، متعلق به تو ام
کعبه هم با همه خوبیْش، حجر می‌خواهد

نه هر آن کس هنر یاری دلبر دارد
در ره یار شدن نیز، هنر می‌خواهد

میثم داماد خراسانی

شدم دالان تو در تو عجیب نیست

شدم دالان تو در تو عجیب نیست
صدایم شاد نگاه غمبار عجیب نیست.

سقوطم در سکوتم دیدنی نیست
فرو رفتم به اقیانوس تنهایی عجیب نیست....


علی اصغر محمدی له بیدی

نبود عهد مودت رفیق خوش گُهرت را

نبود عهد مودت رفیق خوش گُهرت را
چه بود عهد مودت رقیبِ بد گُهرت را؟

من از طریقت تو دانِ مِهر چیدم و دیدم
که نیست عنصر ناخالصی به کانِ زَرَت را

مناعت تو بلند است و  ارجمند نگاهت
وَلِیک قائده بیش است شرحِ مختصرت را


جهان به حکمتِ قانون انتظام  بلند است
جمال اوست هر آنچه گرفته دور و بَرَت را

صدای اوست نوایی که از نیِ تو برآمد
صفای اوست به قلبِ حبیبِ منتظرت را

نشان اوست صدایی که گفت آاااااااای انا الحق
زبان اوست نهان در ترانه‌ی شکرت را

امید آنکه دلی را به عمر خویش نخستی
ولی بخست خداخانه ام ، نخواستنت را
خداخانه دل


ولی بِخَست صفاخانه ام، غریب نگاهت
دلم صفای تو میخواست، گرمیِ نگهت را

من از دیار خداوندِ آشنای تو هستم
من از خدای اَم و تو خواهی از خدای کِه اَت را؟

سروش عشق نهان بِه، چو گوش دل تو نداری
به حرف های منِ بی قرارِ در به درت را

سروشِ سلجوقی سروین

روزگاری آرزوهای فراوان داشتم

روزگاری آرزوهای فراوان داشتم
زندگی را قابل تغییر می پنداشتم

غرق در رویای شیرین و خوش آینده ام
بذر می‌پاشیدم و ، یاقوت برمیداشتم


آنچنان برنامه می‌چیدم برای روزها
مطمئن بودم به آن چیزی که در سر داشتم

فکر می‌کردم اگر بر کوششم افزون کنم
میرسم روزی به جایی که لیاقت داشتم

اشتیاقم سال ها از من جلوتر می‌دوید
می‌دویدم پشت او تا پای رفتن داشتم

از خدا پنهان که نیست ، پنهان نماند بر شما
راستش یک گوشه چشمی هم به شاهی داشتم

ناگهان تقدیر با طوفان یاُس آمد پدید
کشت در من آرزو و هر چه در دل داشتم

بی‌مروت آنچنان با طعنه بر من زخم زد
فکر می‌کردم کجا از مال غیر برداشتم

درد جوری بر وجود خسته ام سنگین نشست
که شکست انگیزه هایی که به دنیا داشتم

چون شکایت بردم از چرخ فلک پیش خدا
او سکوتی کرد و من هم انتظارش داشتم

گفتم ای رب من توکل داشتم بر قدرتت
گفت قدرت جای خود من بر تو حکمت داشتم


دیدم او پروردگار است و منم که عبد او
جمله کوته کردم اما حرف خیلی داشتم

اکبر مولائی

بیدار شدم با ترانه چشمان روشَنَت

بیدار شدم با ترانه چشمان روشَنَت
صبحی که عشق بر تن صحرا چکیده بود

دیشب کنار طراوت گلهای دامنَت
گویی که باد به دشت تمنا رسیده بود

من غرق شدم در امواج موی تو
چون قایقی که فانوس دریا ندیده بود

تسلیم خواب نگشتیم ما تمام شب
گویی که خواب از سر دنیا پریده بود

من رختی از حریر تو کردم بر تنم
شب بر تَنَت لباسی از من کشیده بود

دیشب شبی به بلندای چله بود
انگار خورشید در بستر خود آرمیده بود

مهدی عبداله زاده

نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن

نصیب من چه شد از آن همه بهار شدن
ندیدن گل دیدار و بی قرار شدن

صدای تق تق کفش آمدن به گوش خیال
دوباره چشم به راه عبور یار شدن

دوباره با چمدان های انتظار و سکوت
شبانه با دل آواره هم قطار شدن


پیاله های عطش سر کشیدن و شبِ تار
خرابِ عشق به کوی تو رهسپار شدن

چقدر فصل خزان؟ برگ های تقویمم
تمام زرد شد از حسرت بهار شدن

تمام سال، دلم پشت پنجره یخ بست
از این اسیرِ زمستانِ انتظار شدن

کسی که کشته ی خونین دشت عشق تو نیست
خبر ندارد از احساسِ این شکارشدن

دو چیز حیرت و حسرت نصیب من کرده ست:
دو چشم مستَت و، از دوری اش خمار شدن.


غلامحسین درویشی