ای شهریار عاشق

ای شهریار عاشق

حیدر بابای خسته

راز علی تو گفتی

بوی خدا تو دادی

حس غریب چاهی

درمان درد مایی

حرف خدا تو گفتی

حس علی تو گویی

ای شهریار عالم

ای قصه گوی آدم

با من بگو علی را

سرچشمه خدارا

در آن همای رحمت

تو تکنواز عشقی

سالار شاعرانی

سلطان عاشقانی

حیدر بابا ؛حیدر بابا؛ حیدر بابا...


روح الله کیانی

کاش اینجا بودی؛

کاش اینجا بودی؛
تا هوایت را،
می‌بوییدم.
که بوی درخت‌های نارنج
باغچه‌ی کوچک کنج
حیاط خانه‌‌مان را
می‌دهد.

کاش اینجا بودی؛
تا صورتت را،
می‌بوسیدم.
که مانند حریر،
لطیف و نازک است.

کاش اینجا بودی؛
تا تنت را سراسر،
در آغوش می‌گرفتم.
که حرارتش،
مانند گرمای آتشی‌ست،
که در سرمای زمستان
زیر درخت خشکیده،
روشن می‌کنی.
لذت‌بخش و دل‌انگیز...

کاش اینجا بودی،
تا لبان سردم را،
بر لبان گرمت می‌نهادم.
تا از روحت
بر من بدمی؛
تا جانی دوباره،
به این تن مرده بدهد...

کاش دستانت را،
به من ارزانی میدادی
تا ساعت ها،
روی آن‌دو اشک بریزم.
آنها را روی صورتم بگذارم،
تا رطوبتش،
پوست خشکم را
نوازش کند.

کاش اینجا بودی؛
تا تنها به صورتت
خیره می‌شدم
که مانند ماه تابناک،
سفید و زیباست...
یا به چشمانت
که مانند ستاره‌‌های حقیر،
می‌درخشند،
و خودنمایی می‌کنند
که این چشمانت،
خود طوماری‌ست
از جنس اشک.
که شگفتی‌ها و راز ها را،
بر آن نوشته اند.

آه آیا دوباره،
چشمان سیاهت را
خواهم دید؟
و بر صورت کوچکت،
بوسه خواهم زد؟
آیا دوباره با تو،
در زیر باران،
به رقص برخواهم خواست؟
و گیسوان لختت را
در زیر باد،
شانه خواهم زد؟

تو،
لحظاتی را به من بخشیدی
که هرگز در خوابم
آنها را نمی‌دیدم؛
و هرگز در افکارم،
آنها را تصور نمی‌‌کردم.
تو مرا،
از کنج این قفس استخوانی
بیرون بردی؛
و جهان را
آنگونه که هست،
به من نشان دادی.
تیرگی ها و روشنایی‌ها را
زشتی ها و زیبایی‌ها را؛

من این کمال را،
مدیون تو هستم
که ناخواسته،
مرا به اعماق
این لانه‌ی خرگوش بردی؛
و اسرار را،
به این نوآموز کنجکاو،
آموختی...


امین احمدی افزادی

بر درخت آرزوهای بی برگ

بر درخت آرزوهای بی برگ
گاهی دستت به شاخه‌ای بند است
و می‌دانی که
آن خُشکْ شاخه خواهد شکست
و درمی‌مانی
که ساکن بمانی
یا که رها کنی
برای چند لحظه بیشتر درنگی
بجنگی
یا به دست خودت
خودت را
به سقوطی قطعی بسپاری


محمد شریف صادقی

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

عصرگاهی سخت دلگیر و حزین

عصرگاهی سخت دلگیر و حزین
مفتی قونیه می‌آمد چنین

می‌گذشت از کوچه‌های مُلک روم
مولوی سلطان علم مرز و بوم

مردم از دیوار و سقف بامها
او مِی و یاران همه چون جام‌ها


ناگهان خاموش شد این های و هوی
قفل سختی خورد بر حلقوم کوی

واژگون شد برج عاجش اوستاد
مولوی با مرکبش باز ایستاد

زد کنار آن جمعیت را شمس‌الدین
سخت می‌لرزید مفتی روی زین

شمس و خورشیدی ز تبریز عزیز
شیخ را آتش زد این گرمای تیز

مولوی در رعشه از این آفتاب
خلق حیران جملگی زین بازتاب

چشم‌هایش شمس بر وی خیره شد
وه که بر مفتی شهر او چیره شد

بی‌سخن بی‌حرف بی‌بحث و کلام
برج عاجش گشت ویران تا به بام

هرچه را که تا کنون او رشته بود
چشم آتش گون شمس از وی ربود

بار دیگر عشق و بازوهای دل
زیر یوغ آورد جسم آب و گل

شمس تبریزی ز تبریز آمده
وان تبش در جان مولانا زده

تا نگیری تب کجا جویی طبیب
حب سبب باشد که یابد دل حبیب

الغرض کوتاه گردانم سخن
این سخن قفل است بر جان شمن

شمس‌الدین تبریز این یار عزیز
گفت ای مفتی ورق‌هایت بریز

پارسی ترکی به هم آمیخته
هیچ معنی از درونش ریخته

در نگنجد بحر معنی در کلام
آچ گُزی باغلا دوداغی والسلام

من نِجَه بحری توکوم ایستیکانا
هر سُوزی دییَممَرَم هر اینسانا

خرقه‌ی تزویر و این مفتی‌گری
حایل است و باید از آن بگذری

زیر خرقه مانده‌ای با هوی و های
دوری از آغوش جانان وای و وای

آمدم اسرار را خالی کنم
هرچه می‌دانم به تو حالی کنم

این سخن‌ها بی‌کلام و بی‌صدا
رفت در اعماق جان آن هما

عارفان و اهل دل را نیست لب
جمله اجزاشان همه تب هست و تب

این سخن‌ها این صداها قیل و قال
هست بر هر جان تشنه‌ای وبال

زین سبب اغلب نمی‌گفت او سخن
شمس تبریزی نبود از جنس تن

اصغر شکری زاده

در شباهنگام تار

در شباهنگام تار
جغد کور قصه ام
روشنایی را بیافت
کورسو های امید
در دلش روشن بشد
دیگر اما هیچ
از مفهوم این موضوع پر‌ مبحث نمیدانم
ولی
ترسم آن است که در بیم و سکوت
ثانیه دست مرا حبس نبودن بکند
و به خاموشی آن کنج اتاق
در دل ظلمت به یغمائی روم
که برابر نیست با هیچ امید
من به آن قطره خون خواهم‌گفت :
که هدایت مرده
و در آن ثانیه ها
پشت این پنجره ها خواهم‌ ماند
پشت این پنجره ها
سخنی پنهان است
که اگر گفته شود
دل شب می‌ گرید


رادین رودساز

زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای

زخمی زدی بر قلبم و بعدش رهایم کرده ای
از من ربودی دین و با کفر آشنایم کرده ای

هفت آسمان را گشتم و هرگز ندیدم مثل تو
با رفتنت ای سنگدل غرق جفایم کرده ای

در کوچه های عاشقی من ماندم و رویای من
بیغوله ای تاریک را بی دوست جایم کرده ای


در کلبه تنهایی ام فکر و خیالم وصل توست
عاشق ترین مجنونِ بی چون و چرایم کرده ای

فریاد دارم از زمانه خسته ام از دست تو
کو مرهمی بهر دلم بی دلربایم کرده ای

مجنون شدم در شام تو دیگر نمانده طاقتم
لیلایی و بر عشقبازی مبتلایم کرده ای

نام زلیخا بشنوم روح و روانم می رود
در سرزمینِ مصر دل بی التجایم کرده ای

از حافظ و شیراز دل گفتم برایت ای دریغ
بی میلِ بر شوقِ دلم در انزوایم کرده ای

کبک خرامان خیالم خواب تو می بیند و
دنیای شاداب مرا ماتم سرایم کرده ای

حالا که تحریم نگاهت گشته چشم عاشقم
باور بفرما بی خدای بی خدایم کرده ای

در حسرت آغوش تو دانی چه ها بر من گذشت
رفتی ولی در شهر غم فرمانروایم کرده ای

در زیر باران دوست دارم راه رفتن با تو را
همراهی ات را دوست دارم بی شمایم کرده ای

دلخوش به این بودم که برگردی به خوابم نازنین
اما میانِ خواب هم از خود جدایم کرده ای...


مهرداد خردمند

در بازی زندگی سهم من باختن است

در بازی زندگی سهم من باختن است
می سوزم و پیشه ام ساختن است
با هر که شدم آشنا در باز ی دل
بگذشت وآتشم به جان انداختن است


عبدالمجید پرهیز کار

حرف نگفته گریه خواهد شد

حرف نگفته گریه خواهد شد
بغض مرا بشنو نگاهم کن...
برگرد با یک‌گوشه‌ی چشمت
مثل گذشته رو به راهم کن

اینجا همیشه بی‌تو سر در گم
دور خودم می‌گردم و پوچم
بعد از تو از شادی گریزانم
سوی غم و اندوه می‌کوچم

صدها غزل گفتم نفهمیدی
تا چارپاره شد غزل‌هایم
بعد از تو بن‌بست‌است هر راهی
ویرانه‌ای روی گسل‌هایم

هی شعر می‌گویم نمی‌خوانی
آتش بزن من را بکش اما
هرگز نگو بعد از تو من باشم
بین خیالات و غم‌ات تنها...

اینجا گریزی از نگاهت نیست
هر گوشه‌ای تصویر چشمانت
آنقدر دوری از جهانم که...
برگرد...شعرم بی‌سرانجام است...

سانیا علی نژاد