کاش اینجا بودی؛

کاش اینجا بودی؛
تا هوایت را،
می‌بوییدم.
که بوی درخت‌های نارنج
باغچه‌ی کوچک کنج
حیاط خانه‌‌مان را
می‌دهد.

کاش اینجا بودی؛
تا صورتت را،
می‌بوسیدم.
که مانند حریر،
لطیف و نازک است.

کاش اینجا بودی؛
تا تنت را سراسر،
در آغوش می‌گرفتم.
که حرارتش،
مانند گرمای آتشی‌ست،
که در سرمای زمستان
زیر درخت خشکیده،
روشن می‌کنی.
لذت‌بخش و دل‌انگیز...

کاش اینجا بودی،
تا لبان سردم را،
بر لبان گرمت می‌نهادم.
تا از روحت
بر من بدمی؛
تا جانی دوباره،
به این تن مرده بدهد...

کاش دستانت را،
به من ارزانی میدادی
تا ساعت ها،
روی آن‌دو اشک بریزم.
آنها را روی صورتم بگذارم،
تا رطوبتش،
پوست خشکم را
نوازش کند.

کاش اینجا بودی؛
تا تنها به صورتت
خیره می‌شدم
که مانند ماه تابناک،
سفید و زیباست...
یا به چشمانت
که مانند ستاره‌‌های حقیر،
می‌درخشند،
و خودنمایی می‌کنند
که این چشمانت،
خود طوماری‌ست
از جنس اشک.
که شگفتی‌ها و راز ها را،
بر آن نوشته اند.

آه آیا دوباره،
چشمان سیاهت را
خواهم دید؟
و بر صورت کوچکت،
بوسه خواهم زد؟
آیا دوباره با تو،
در زیر باران،
به رقص برخواهم خواست؟
و گیسوان لختت را
در زیر باد،
شانه خواهم زد؟

تو،
لحظاتی را به من بخشیدی
که هرگز در خوابم
آنها را نمی‌دیدم؛
و هرگز در افکارم،
آنها را تصور نمی‌‌کردم.
تو مرا،
از کنج این قفس استخوانی
بیرون بردی؛
و جهان را
آنگونه که هست،
به من نشان دادی.
تیرگی ها و روشنایی‌ها را
زشتی ها و زیبایی‌ها را؛

من این کمال را،
مدیون تو هستم
که ناخواسته،
مرا به اعماق
این لانه‌ی خرگوش بردی؛
و اسرار را،
به این نوآموز کنجکاو،
آموختی...


امین احمدی افزادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد