در راسته‌ی حاسدان

در راسته‌ی حاسدان
پشت تو
از فریه و افترا‌
رونق است

برای غیرت مرد
گران است
گله‌ از یار
در محضر او

فرو میپاشم از درون

سوی تو باشم
سوگِ خاطر قبیله‌ میشود

از این جدال
جدار میسازم
طاقی که معنای
ما را حفظ کند

و گوش هایم
به قیلوله می‌رود
برای شنیدن بهتانشان

بازارتان کساد
گناه را
در دامن خود تفحص کنید
از این عشق پاک تر
آسمان است

از تو اغنا ام
فقیر اغیارم نکن.

علیرضا یوسفی

گفتمـت ؛شعر نبودی که غزل خـــوانده شـوی

گفتمـت ؛شعر نبودی که غزل خـــوانده شـوی
عیـــن مهتاب شبــــی سر کش و آکنده شـوی
دیدنت ساده تـرین لحظه ی عاشــق شدنست
مثل یک خاطــــــره در پای دل افکنده شــوی
شاید این غائــــله در دیـــــن من اینبار تــو را
دست بیـــعت بــــزند جای خــدا,سجـده شوی
فرض کن خــــــواب من اینبارتورا لب زده است
می شــود؛ فرصت تــــکرار ...در آینــده شوی ؟

حتم دارم که کسی دست دعایش بــه من است
حکم آمین کـه رسد ...حاجت ایـــن بنده شوی ؟
کار سختی است ,غــزل گفتن از ایـــــن یار ولـی
گفتمت شعر نبودی... که غــــزل خوانده شـوی!

احمدمحسنی اصل

لب دریا هستم

لب دریا هستم
به افق می‌نگرم
و نمی‌دانم هیچ
که در آن پهنه‌ی دور
و در آن نقطه‌ی کور
لب آن مرز عجیب
سر آن خط غریب
بوسه‌گاه دو خیال
که جدا نتوان کرد
آسمان از دریا
آب پروازکنان رفته به آغوش سپهر
یا که از بارش شوق
آسمان غرق شده در دریا


سیدمهدی منتظری

مذهب هر چشم تَری عاشقیست

مذهب هر چشم تَری عاشقیست
تا تو نباری، تو ندانی که چیست

ابر، اگر عاشق باریدن است،
روز و شب از تنگدلی می گریست

نور که از عالَم بالاییَ است،
شیفته ی هرچه زمینی است،نیست؟

درنظرِ عاشقِ دلسوخته،
هرکه ، که عاشق نبوَد، دوزَخیست

آدمی از عشق، بهشتی، بهشت
آدم بی عشق، بگو ، آدمیست؟

عاشق و معشوق که هم ریشه اند
هردو ز سرچشمه ی عشقِ یکیست

تا تو خودت را نشناسی ،دلم
عاشق و معشوق ندانی که کیست ؟


قاسم یوسفی

شد فصلِ زمستان و خزان هم شد طِی

شد فصلِ زمستان و خزان هم شد طِی
باران که نبارید و سرآخر شد دِی
تا بهمن و اسفند نشد نازل هیچ
برفی هم اگر بود کِی آمد؟ شد کِی؟

علی نیک بخت

هی غزل گویم‌ بپوشانم‌ غمی محبوس را

هی غزل گویم‌ بپوشانم‌ غمی محبوس را
داغ ِ در دل می‌کُند افزون ره افسوس را

هجر او اندازه‌ی قلبم نبوده هیچوقت
لاجرم هر دم نوازد کوبه اش ناقوس را

حجم اندوه از دلم سر ریز گشته ای خدا
کاش آید او‌ ز در ، پایان دهد کابوس را

وقت طغیان ، سیل اشک از دل بَرد آرامشم
ذره ذره می‌چِشَم این درد نامحسوس را

هرگز از راه ملامت بر نمی‌گردد رقیب
جور ، عاشق می‌کِشَد یک‌ پرّ آن طاووس را

چشم‌هایت نور می‌بخشد به جانم ماه من
جان به قربانت بیا ، روشن کن این فانوس را

فریما محمودی

بی تو دیدم زندگی را می توان باور نمود

بی تو دیدم زندگی را می توان باور نمود
می توان شبهای بی پایان خود را سر نمود
بی تو دیدم زندگی جاریست در رگهای عمر ٬
غنچه های روز را هم می توان پر پر نمود ٬
می توان در دود یک سیگار هم زندگی را کشت و سوخت
٬ می توان بی گریه ماند
٬ می توان بی نغمه خواند ٬
می توان در سردی یک آه نیز خاطرات تلخ خود را تازه کرد ٬
با شمارشهای انگشتان دست رنجهای رفته را اندازه کرد
٬ بی تو دیدم قهر نیست ٬
جامهای زهر نیست ٬ تلخی اندوه هست و کوه نیست ٬
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نیست ٬
در فراموشی مطلق می توان آرام خفت ٬
می توان گفت اینکه اندر ماورای پنجره ٬
سالهای رفته مدفون گشته اند ٬ آرزوئی نیست ٬
انتظاری نیست ٬ اعتباری نیست ٬ عشق یاری نیست ٬
باورم هرگز نبود بی تو آیا می توان روز زا هم شام کرد ٬
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی رو هم چنین بد نام کرد ؟! ٬
بی تو دیدم مانده ام ٬ بی تو دیدم زنده ام٬
این منم تنها ٬ تنی و روح خویش ٬
آن تن و روحی که می آزردمش ٬ کز تن دیگر نماند لحظه هائی جدا ٬
از تنی با بوی گرم و آشنا ٬
دیدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان ٬ در جهان ٬
باورم شد هر تنی را روح و قلب دیگریست٬
قصه پوچی است یک روح و دو تن٬
من نه بودم تو ٬ دریغا ٬ نه تو من ! وای بر من٬
بر دل دیوانه ام ٬ که آنچه باور داشتم از من گریخت٬
رشته های بافته با خون دل از هم گسیخت ٬
آنچه استاد ازل از عشق گفت ٬ عاقبت بر باد رفت
٬
اعتبار عشق از یاد رفت .
"هما میر افشار"

با من سخن نگوید یاری که کشته مارا

با من سخن نگوید یاری که کشته مارا
کس نیست بگوید اورا اورا مکش نگارا
در مسجد و خرابات در دیر و در مصلا
دارد قبول خداوند از هر کسی دعا را
از بهر وصل جانان هستم همیشه گریان
کی می رسم به وصلت ای عاشقان خدا را
از خاک که گشته ایم ما بر خاک شویم نهایت
خوش باش به ختم عالم از دست مده صفا را
دل گوید ار نه سوزم دردی که دارم از عشق
هر گز به سر نبردم در عاشقی وفا را
عاشق اگر نه سوزد معشوق چه داند از عشق
معنی عشق همین است بر دل شده گوارا
بر خاطر وصالش رفتم به پیش ساحر
گفتم که سحر نماید ان یار پر جفا را
گفتا که تار موئی از یار رسان به دستم
تا سحر نمایم او را با تو کند مدا را
از روز اشنائی ایام من سیه شد
چون دیده دید او را بر دل فکند جفا را
چون دیده دید جان را بر جان فکند جفا را


قاسم بهزادپور